مزرعه فیلم

بررسی فیلم نامه ها سینمای دنیا

مزرعه فیلم

بررسی فیلم نامه ها سینمای دنیا

این وبلاگ در مورد بررسی فیلم نامه ها و بررسی امتیاز فیلم ها و بازیگران برجسته در سینمای دنیا است.

بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

Persia’s Got Tallent

چهارشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۰۳ ق.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

دانلود برنامه Persia’s Got Tallent

 

به انگلیسی: Persia’s Got Talent) یا به‌ طور کوتاه PGT  یک مسابقه تلویزیونی است که امتیاز آن از مجموعه گات تلنت توسط شبکه ام بی سی پرسیا خریداری و در حال پخش است. این برنامه هر هفته جمعه‌ها ساعت 22 از شبکه  MBC Persia پخش می‌شود. در این شو افراد استعدادهای درخشان خود را با قضاوت داوران کشف می‌کنند. این برنامه استعدادهای خوانندگان، رقاصان، شعبده‌بازان، آکروبات‌بازان، کمدین‌ها و نوازندگان ایرانی و در کل هر استعداد نمایشی شگفت‌انگیزی در تمام سنین را کشف می‌کند.

برای تماشای قسمت های این برنامه وارد لینک زیر شوید

◄ دانلود برنامه پرشیا گات تلنت ►

 

فصل اول این برنامه در استکهلم سوئد فیلمبرداری شد که محل اقامت جمعیت زیادی از فارسی زبان است. مانند سایر نمایش‌های گات تلنت ، شرکت‌کنندگان پرشیاز گات تلنت برای داوران و آراء مخاطبان اجرا می‌کنند و برنده جایزه نقدی دریافت می‌کند. همچنین این مسابقه برای هر کسی که مسلط به زبان فارسی، انگلیسی و سوئدی باشد قابل شرکت است.

 

نحوه مسابقه

 

این مسابقه با حضور ۴ داور و دو مجری صورت می‌گیرد. در ابتدا شرکت‌کنندگان از طریق ارسال ویدیو و پرکردن فرم ثبت‌نام و همچنین با شرکت در آزمون‌های اولیه‌ای که در چندین شهر اروپا و آمریکا برگزار می‌شود می‌توانند برای شرکت در این برنامه اقدام کنند. پس از تأیید اولیه، این افراد به مرحله آزمون دعوت می‌شوند که رو در روی داوران و مردم اجرا خواهند داشت و در صورت گرفتن حداقل سه رای مثبت شانس راه‌یابی به مرحله‌ی نیمه‌نهایی را کسب می‌کنند. همچنین داوران می‌توانند با زدن زنگ طلایی یا گلدن بازر شرکت‌کننده را مستقیم به مرحلهٔ نیمه‌نهایی ببرند. هر داور یک‌بار اجازه‌ی استفاده از زنگ طلایی را در مرحله‌ی آزمون دارد. همچنین هر دو مجری با هم می‌توانند یک بار این دکمه را فشار دهند.

بعد از اتمام مرحلهٔ آزمون، داوران با بررسی مجدداً همه‌ی اجراهایی که حداقل ۳ جواب مثبت از داوران را گرفته‌اند، تعداد ۱۸ نفر را برای حضور در مرحلهٔ نیمه‌نهایی انتخاب می‌کنند. مرحلهٔ نیمه‌نهایی در ۲ قسمت در تاریخ‌های ۲۷ مارس و ۳ آوریل به صورت زنده برگزار و پخش خواهد شد. در این مرحله ۴ نفر توسط داوران و ۴ نفر بر اساس آرای مردمی به مرحلهٔ نهایی راه خواهند یافت. مرحلهٔ نهایی در تاریخ ۱۰ آوریل به صورت زنده پخش خواهد شد. نفر اول و دوم بر اساس رای مردمی انتخاب می‌شوند. جایزهٔ نفر اول ۱۰۰٫۰۰۰ یورو (۱٫۵۰۰٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان) و جایزهٔ نفر دوم ۲۵٫۰۰۰ یورو (۳۷۵٫۰۰۰٫۰۰۰ تومان) است. پرشیاز گات تلنت از معدود سری‌های گات تلنت است که مقام دوم نیز جایزه‌ای اختصاص می‌دهد.

ساعت دقیق و تاریخ پخش مسابقه پرشین گات تلنت

 

این برنامه از 11 بهمن ماه 98 در روزهای پنج شنبه و جمعه در ساعت 22 پخش میگردد. برنامه پرشین گات تلنت 12 قسمت در دوره مقدماتی در حال ضبط است. مرحله نیمه نهایی آن در لندن برگزار می‌شود و فینال آن در لس آنجلس برگزار می‌گردد.

حواشی این مسابقه

 

در تیزر منتشر شده از برنامه «پرشین گات‌تلنت» شبکه “ام بی سی فارسی”، مهناز افشار در کنار این دو خواننده لس آنجلسی قرار دارد. با این حال هنوز به صورت رسمی حضور افشار در یک برنامه ماهواره‌ای تائید نشده است.

در این برنامه که در سوئد در حال ضبط است، در کنار مهناز افشار، ابراهیم حامدی مشهور به ابی، آرش لَبّاف معروف به آرش، نازنین نور از مجریان و بازیگران ایرانی و آمریکا داوران این مسابقه هستند. تصاویر نشان می‌دهد، مهناز افشار به عنوان داور با حجاب در این برنامه حضور یافته که باعث شده، به باور ناظران هنوز امکان جدی برای بازگشت این سینماگر به فضای رسمی سینما فراهم باشد. گفته می‌شود مهناز افشار جایگزین صدف طاهریان بازیگر پیشین تلویزیون شده است. برخی کاربران توئیتر در این باره از مهناز افشار سوال پرسیده اند که او هم پاسخی نداده است.

مهناز افشار درباره انگلیسی صحبت نکردنش در این برنامه در توییترش توضیح داد:

 

عدم پاسخگویی من به زبان انگلیسی. خب من تسلطی که بقیه داورای محترم دارند رو صادقانه ندارم. و دلیل بعدیش هم این برنامه برای من پرشیاز گات تلنت بود و ترجیح دادم امثال مادرم و مردم عادی هم حس نزدیک و راحتی بیشتری با این برنامه داشته باشند. در برنامه انگلیسی زبان جبران میکنم او همچنین درباره این برنامه توضیح داد: تلاش کردیم که برای همه مردممون، با هر نگاه و باوری که دارند کمی لبخند و امید واقعی هدیه بیاریم! ایرانی زیبا و سربلند و خوشرنگ برای همه آرزو میکنم.

انتقاد کاربران فضای مجازی از حضور مهناز افشار در پرشیا گات تلنت:

 

به نقل از اعتماد، در توییتر، کاربران با راه انداختن هشتگ مهناز افشار به این اتفاق واکنش نشان دادند و از حضور او در این برنامه انتقاد کردند.

 آنچه می‌خوانید منتخبی از این توییت‌هاست:

 

• مهناز افشار مدعی حب الوطن، کشورش را به دلارهای سعودی فروخت. ظاهرا از اول هم خیلی به وطن حب نداشت چون حاضر نشد بچه‌اش رو در ایران به دنیا بیاره. البته با اقدام اخیرش، علت طلاقش از یاسین رامین هم معلوم شد

• جایزه ویژه سنگ پای قزوین تعلق می‌گیره به شخصیتی که همچنان تلاش می‌کند ضمن عدم ابراز پشیمانی، ژست طلبکار هم بگیرد.

• خانم مهناز افشار، شما با همکاری با شبکه سعودی mbc با دشمن ایران و ایرانی در حال شراکت هستید، به عنوان یک هموطن از شما خواهش می‌کنم در این همکاری تجدیدنظر کنید، شرف خود را به دلارهای شیوخ مرتجع سعودی نفروشید.

افشار به ایران باز می‌گردد؟

 

مهناز افشار چند ماهی است که در ایران حضور ندارد. ظاهرا او در آلمان به سر می‌برد. خروج او از کشور پس از جنجال گسترده‌ای بود که بر سر قتل طلبه همدانی ایجاد شد. در آن ماجرا عده‌ای مدعی بودند که یک توئیت مهناز افشار در تحریک قاتل موثر بوده است. پس از آن دادستانی اعلام کرد که این بازیگر سینما احضار شده است، اما افشار پیشتر ایران را ترک کرده بود. چندی پیش افشار در لایوی در اینستاگرام به برخی سوالات مخاطبانش پاسخ داد. بیشتر سوال‌های این بود که کی به ایران باز می‌گردد، او اعلام کرد که قصد دارد در پاییز به کشور برگردد. حالا در آخرین ماه پاییز قرار داریم و نه تنها خبری از بازگشت مهناز افشار نیست بلکه شواهد و قرائن نشان می‌دهد او مسیر تازه‌ای را در پیش گرفته است و ممکن است به این زودی‌ها به کشور باز نگردد.

این بازیگر سینما مرداد ماه سال جاری در گفت و گویی اظهار کرد “من به یک دلیل بزرگ به وطنم برمی‌گردم؛ پدرم آنجا خاک است، مادرم آنجا نفس می‌کشد و از همه مهمتر ریشه من در آنجاست.” او ادامه داد: «من همیشه یکی دو سال سفر می‌رفتم و نمی‌دانم الان چرا اینقدر به چشم آمده. من فقط ۴ماه است که از کشور خارج شدم و مطمئنا برای اکران فیلم شما (آشفته‌گی) برمی‌گردم.»

جدایی مهناز و یاسین؟

 

در کنار موضع گیری‌ها و اقدامات جدید مهناز افشار چندی پیش زمزمه‌های جدایی مهناز افشار از همسرش یاسین رامین قوت گرفت. این اتفاق زمانی رخ داد که افشار با انتشار استوری در صفحه اینستاگرامش نوشت: «هر آدمی ضعیف یا قوی یک وجودی داره. ولی وقتی تصمیم می‌گیری یک مادر مجرد باشی باید دوتا وجود داشته باشی و اونارو برای خودت و فرزندت قوی‌تر هم بکنی.»

انتشار این پست بازتاب وسعی در رسانه‌ها داشت و این بحث را به وجود اورد که آیا مهناز افشار از همسرش یاسین رامین جدا شده است؟هنوز هم پاسخ دقیقی برای این سوال وجود ندارد. یاسین رامین فرزند محمد علی رامین معاون مطبوعات دولت محمود احمدی نژاد است که با اتهامات سنگین قضایی در حوزه دارو روبه رو شده است. مهناز افشار در سال‌های اخیر تمام قد از همسرش دفاع کرده بود، اما در چند ماه اخیر درباره او حرفی نزده است.

عرصه‌های هنری علاقه‌مندان زیادی دارد و همگی آن‌ها به دنبال راهی برای ورود به دنیای حرفه‌ای آن هنر هستند. تهیه کنندگان تلویزیونی هم که همیشه به دنبال راه‌‌های جدید برای جذب مخاطب بودند. این دو نیاز در کنار یکدیگر سبکی در برنامه‌های تلویزیونی به وجود آورد که به مسابقات استعدادیابی یا تلنت شو مشهور شد. تلنت شو با موضوع خوانندگی شروع به کار کرد. گرچه تا الآن در زمینههای بسیار متنوعی این مسابقات برگزار شده است اما همچنان موسیقی محبوب‌‌ترین زمینه برای این سبک برنامه‌هاست. پاپ استارز اولین تلنت شو تاریخ بود. شخصی نیوزلندی به دنبال تشکیل یک گروه موسیقی 5 نفره بود و به همین دلیل این برنامه را به راه انداخت تا بتواند گروه موسیقی خودش را تشکیل دهد. تا به امروز و در بین تلنت‌شوهای متنوع، سری برنامه‌های «استعداد دارد» یا «گات تلنت»  معروف‌‌ترین و جذاب‌‌ترین آن‌ها بوده است. بخش‌‌های جذابی از این برنامه را حتما در شبکه‌های اجتماعی دیده‌اید. این برنامه در 58 کشور جهان برگزار شده است و در هر کدام اول نام کشورشان را می‌‌آورند. برای مثال «آمریکا استعداد دارد» یا «بریتانیا استعداد دارد» و حتی برنامه‌ای با نام «عرب‌‌ها استعداد دارند» بین کشورهای عرب زبان برگزار می‌شود.

در سال 2010 برنامه بریتانیا استعداد دارد جایزه بهترین برنامه سرگرم کننده تلویزیونی را از مراسم بفتا گرفت. بعد از این جایزه بود که صاحب حق امتیاز این برنامه تصمیم به برگزاری مسابقه ای در سطح جهانی گرفت. با جایزه یک میلیون یورویی و تخمین 300 میلیون بیننده. اما اختلافات تهیه کننده و داوران برنامه نگذاشت این برنامه به سرانجام برسد.

تلنت شو از چه زمانی در ایران محبوب شد؟

 

تلنت شو از اواخر دهه 90 میلادی در تلویزیون‌های نقاط مختلف دنیا شروع شد اما در ایران مدت کوتاهی است که اجرا می‌شود. و البته صداوسیمای ما تا زمانی که شبکه‌های فارسیزبان ماهواره‌ای به سراغ این سبک رفتند، تلنت شویی نداشت. به همین خاطر بسیاری گمان می‌کنند که تلنت شوهای تلویزیونی ما کپی برداری از نمونه‌های شبکه‌های فارسی زبان است اما در واقع آ‌ن‌‌ها خودشان نیز تقلید هستند.

شب کوک The Voice VS

 

برنامه The Voice  از پرمخاطب‌ترین تلنت شوهاست. برنامه‌ای با هدف کشف استعدادهای خوانندگی. این برنامه در 145 کشور جهان برگزار شده و مجموعا 335 شرکت کننده داشته است. جذابیت بسیار بالای این برنامه به دلیل ابداع بخشی به نام «اجرای کور» است. در همان ابتدای کار شرکتکنندگان اجرایی دارند که داوران پشت‌شان به خواننده است و تنها صدای او را می‌شوند. اگر صدا برایشان زیبا بود با فشار دادن دکمه‌ای صندلی‌شان برمی‌گردد و شرکتکننده را می‌بینند. فشار دادن دکمه برای داور به این معناست که او فرد خواننده را برای وارد شدن به گروه خود می‌پذیرد و تا انتهای مسابقات مربی او می‌شود. این برنامه از سال 2010 در حال اجراست اما برندگان آن تاکنون نتوانستند موفقیتی در عرصه موسیقی داشته باشند.

معادل ایرانی این تلنت شو «شب کوک» بود. این برنامه تا حدودی در جذب مخاطب موفق بود اما همانند نمونه خارجی خود تاثیری در زندگی هنری برندگان آن‌ها نداشت. از طرفی جنجال بین برندگان و مجری آن برنامه نیز بسیار عجیب بود. برندگان ادعا کردند که مجری و تهیهکننده برنامه راه‌یافتگان به نیمه‌نهایی را مجبور کردند که برای ادامه حضور در برنامه قراردادی را امضا کنند و تمام حقوق مادی و معنوی موسیقی‌هایشان تا پنج سال را به عوامل شبکوک واگذار کنند.

خنداننده شو Last Comic Standing VS

 

برنامه Last Comic Standing با موضوع استندآپ کمدی اجرا شد. عوامل سازنده شهر به شهر آمریکا را طی می‌کنند و از علاقه مندان تست می‌گیرند. 40 نفر از بهترین‌ها به سالن ضبط برنامه دعوت می‌شوند و باهم دو به دو رقابت میکنند تا به مرحله فینال 5 نفره برسند. برنده نهایی در فینال بر اساس رای مردم مشخص می‌شود. برندگان این مسابقات نسبت به سایر تلنت‌شوها اوضاع حرفه‌ای بهتری داشتند. برندگان این برنامه در چند نوبت شوهای مربوط به خودشان را اجرا کردند و همچنین تعدادی از آن‌ها وارد دنیای سینما شدند. 

رامبد جوان و تیم‌اش در طول این 5 فصل ثابت کرده اند که همیشه می‌توانند ایدههای جدید را به صداوسیمای ما وارد کنند. استندآپ کمدی و خنداننده شو از ایده‌های بسیار بسیار جذاب آن‌ها بود. خنداننده شو به خصوص در فصل اول توانست در جذب مخاطب موفق باشد و با وجود تمام حواشی بر سر شوخی‌های استفاده شده توانست فضای خاک‌خورده صداوسیما را تکانی اساسی بدهد. رامبد جوان برندگان این مسابقه را رها نکرد و در سایر برنامه‌های خودش از آن‌ها استفاده کرد.

بی‌همتایان ایرانی

 

برنامه «آقای گزارشگر» با هدف شناسایی گزارشگران ورزشی جدید در چند فصل برگزار شده است. این برنامه اولین تلنت شو جدی صداوسیما بود. برندگان این مسابقه در سازمان صداوسیما به گزارشگری مشغول هستند. برنامه دیگری که بدون مشابه خارجی برگزار شد «جادوی صدا» نام داشت. از آنجایی که هنر دوبله در ایران جایگاه ویژه‌ای دارد برنامه‌ای برای کشف استعدادها در این زمینه تهیه شد. اما جذابیت چندانی نداشت و نتوانست در جذب مخاطب خوب عمل کند. داوران این برنامه همگی از باتجربههای عرصه دوبله انتخاب شده بودند. تماشای چهره کسانی که صدایشان را سال‌هاست در فیلم‌ها و سریال‌های مختلف شنیده‌ایم مهم‌ترین جذابیت این برنامه بود.

جزیره شاتر

دوشنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۰ ق.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی Shutter Island

روایت نخست Shutter Island

تدی دنیلز (لئوناردو دی‌کاپریو) یک مارشال ایالات متحده آمریکا همراه همکار تازه‌اش چاک ایول (مارک رافالو) برای بررسی درباره‌ی فرار یک بیمار روانی خطرناک از بیمارستان روانی در جزیره‌ی شاتر با کشتی به این جزیره سفر می‌کنند. تدی درجنگ جهانی دوم جنگیده و رخدادهای تلخ روزهای جنگ را فراموش نکرده است او  دیگر سربازان هنگام آزادسازی اردوگاه داخائو با اسیران کشته‌شده و زندانیان فراوانی روبه‌رو می‌شوند آن‌ها همه‌ی نگهبانان و ماموران نازی را که در این اردوگاه اسیر می‌کنند به رگبار گلوله می‌کشند. او همیشه خود را سرزنش می‌کند که چرا نتوانسته اسیرانی را که در این اردوگاه جان باخته بودند را نجات دهد. تدی همسرش را در یک آتش‌سوزی عمدی که یک مجرم روانی به نام اندرو لدیس به پا کرده بود از دست داده و نکته‌ی جالب این است که اندرو لدیس در همین جزیره بستری شده است.

از هنگامی که تدی و چاک به جزیره می‌رسند با رفتارهای سرد و عجیب پلیس‌های جزیره و کارکنان بیمارستان روبه‌رو می‌شوند. جزیره‌ی شاتر زندانی برای مجرمانی است که دچار بیماری روانی هستند و باید دور از دیگر مردم نگه‌داری شوند. این جزیره ۶۶ زندانی یا بیمار روانی را درون خود جای داده است. این بیمارستان روانی را دکتر جان کاولی (بن کینگزلی) سرپرستی می‌کند. تدی متوجه می‌شود که اندرو لدیس در جزیره‌ی شاتر نیست و تلاش می‌کند راز او را کشف کند. در هنگام جست‌و‌جو برای یافتن زنی به نام راشل سولاندو که فرار کرده است به یک تکه کاغذ برخورد می‌کنند که روی آن از شصت و هفتمین نفر نوشته شده. این شک تدی را برمی‌انگیزد که اندرو لدیس در جزیره است ولی تلاش می‌کنند او را پنهان کنند. راشل سولاندو زنی است که فرزندان خود را کشته است . برای همین در بیمارستان نگه‌داری می‌شود.

 

 

زنی که فرار کرده را می‌یابند و به اتاقش بازمی‌گردانند. چاک هم ناپدید می‌شود. تدی پی می‌برد که گروهی که سرپرستی بیمارستان را بر عهده دارند در حقیقت روی انسان‌ها آزمایش‌های روانی انجام می‌دهند و داروهای روانی را رویشان آزمایش می‌کنند آن‌ها به دنبال تسخیر روان انسان‌ها هستند و چیزی نمی‌تواند مانعشان شود. تدی تصمیم می‌گیرد جزیره را ترک کند اما متوجه می‌شود دکتر و همکارانش در تلاشند او را دیوانه نشان دهند و در جزیره نگه دارند.

روایت دوم Shutter Island

روایت دوم جزیره شاتر در ۲۰ دقیقه‌ی پایانی فیلم شکل می‌گیرد. هنگامی که تدی خود را به فانوس دریایی جزیره می‌رساند در آن‌جا دکتر جان کاولی را می‌بیند دکتر به او می‌گوید که تو دو سال است در این بیمارستان بستری هستی و برای اثبات گفته‌هایش اسنادی را به او نشان می‌دهد. او روشن می‌کند که تدی پیش از آن‌که به جزیره منتقل شود همسرش را کشته است و به همین دلیل او را به جزیره‌ی شاتر آورده‌اند. اندرو لدیس نیز وجود خارجی ندارد و نامی ساختگی است که ذهن روان‌گسیخته‌ی تدی آن را پدید آورده است تا از تفکرات آزاردهنده‌ی مرگ همسرش رها شود. کسی که تدی گمان می‌کرد همکارش است در حقیقت روان‌شناس او بود که با همکاریش می‌خواست روند درمانی او را به سرانجام برساند. دکتر کاولی به تدی می‌گوید تو بارها تا درمان شدن پیش رفته‌ای اما متاسفانه هر بار به همان نقطه‌ی سرآغاز برمی‌گردی و در واقع بیمار شصت و هفتم بیمارستان خوده تد است. در فیلم می‌بینیم که حال تدی رو به بهبود است و حقایق را پذیرفته اما در پایان فیلم باز هم بیماری تدی عود می‌کند و روان‌شناسش را همکارش خطاب می‌کند و به او می‌گوید که از جزیره فرار خواهند کرد. در نتیجه دکتر جان کاولی می‌بیند که باز هم درمان‌ها اثرگذار نبوده و نمی‌تواند او را از جزیره به بیرون بفرستد.

نقد روان‌شناسی فیلم جزیره شاتر Shutter Island 

تدی دنیلز

تدی دنیلز که داستان فیلم درباره‌ی اوست شرایط سختی را در زندگیش پشت سر گذاشته. او در جنگ جهانی دوم برای کشورش جنگیده و تلاش کرده است رهایی بخش مردم باشد اما دیدن رخدادهای ناگوار باعث شده است که هرگز نتواند رخدادهای جنگ را فراموش کند. او دچار اختلال استرس پس از سانحه یا PTSD است. در گذشته اختلال با این نام شناخته نمی‌شد و به آن نوروز جنگ می‌گفتند. پیش‌تر درباره‌ی PTSD سخن گفتیم. او پس از پایان جنگ مارشال آمریکا می‌شود اما نمی‌تواند از PTSD رهایی یابد پس به نوشیدن الکل روی می‌آورد. دولاتریس چانال، همسر تدی که افسرده است سه فرزندشان را می‌کشد و تدی با دیدن این صحنه دچار جنون آنی می‌شود و همسرش را با گلوله به قتل می‌رساند.

 

 

او برای گریز از افکار آزاردهنده‌ای که پس از مرگ همسرش برایش پیش می‌آید از مکانیزم دفاعی بهره می‌گیرد. تدی به کمک همین مکانیزم دفاعی اشخاص ساختگی را به وجود می‌آورد و در مرگ همسرش و مسیر فیلم معرفی می‌کند. نکته‌ی مهمی که دکتر جان کاولی به او یادآوری می‌کند این است که این نام‌های ساختگی همه از ترکیب حرف‌های یکسانی ساخته شده‌اند. نام او در اصل ادوارد دنیلز است و نام اندرو لیدیز را برای انکار قتل همسرش ساخته. هم‌چنین نام دولاریس چانال را با وارونه کردن تبدیل به راشل سولاندو کرده است! رگه‌های رفتار پارانوییدی و اختلال دوقطبی نیز در فیلم به شدت به چشم می‌خورد و این را می‌توانیم از رفتار تدی دریابیم.

تدی دیوانه نیست

ما همیشه شخصیت‌های اصلی جذاب را دوست داریم و به همین دلیل در اغلب مواقع انتخاب اولمان در این‌گونه آثار، آن چیزی است که حق را به شخصیت اصلی می‌دهد. با همین نگاه که بعد از تماشای «تلقین» باعث می‌شد بگوییم کاب به واقعیت بازگشته است تا خیالمان از زندگی راحتش و پایان یافتن کابوس‌هایش راحت شود، این‌بار هم در لحظه‌ی اول، بیشتر این تئوری "همه‌چیز حقیقی بوده" و تدی دیوانه نیست را می‌پسندیم و سعی در اثبات آن داریم. این تئوری همه‌چیز را به نفع تدی در نظر می‌گیرد و نه تنها می‌گوید که او "حقیقت را می‌گوید"، بلکه می‌گوید "او در این لحظه و به صورت کلی دیوانه نیست".

تئوری دیوانه نبودن تدی اصلا چیز دور از انتظاری نیست زیرا فیلم پر از نکته‌های ریز و درشتی است که اگر که از آن‌ها برداشت درستی داشته باشیم، اشاره به دیوانه نبودن تدی دارند. از همان لحظه‌ای که ماجرا در آن کشتی آغاز می‌شود شروع می‌کنیم. اگر به یاد داشته باشید، در اول داستان تدی به هیچ‌عنوان شناختی نسبت به همکار جدیدش چاک ندارد. از آن‌طرف طبق گفته‌های دکتر کاولی، ذهن تدی هر مدت یکبار چرخه‌ای را مابین دیوانگی و پذیرش حقیقت طی می‌کند. در پایان فیلم، در آن‌جایی که دکتر لستر شیان برای سنجیدن وضعیت ذهنی تدی برای آخرین بار سراغش می‌رود می‌بینیم که تدی او را با نام چاک صدا می‌کند و این شخصیت او( که همان همکار تدی است) را به طور کامل می‌شناسد. حال این‌جا تناقضی به نفع این تئوری به وجود می‌آید: اگر واقعا او همه‌ی این شخصیت‌ها را در ذهن خود ساخته است، پس همواره آن‌ها را می‌شناسد و دلیلی ندارد که در اول فیلم چاک برایش یک غریبه‌ی کامل باشد. این تناقض فقط به یک شکل حل می‌شود و آن این است که ورود تدی به این جزیره را کاملا حقیقی در نظر بگیریم و باور کنیم که او دیوانه نیست! یا حداقل در لحظه‌ی  ورود به جزیره دیوانه نبوده است. ( قطعا این تناقض هنوز هم برایتان به صورت کامل حل نشده است، با مقاله همراه باشید تا در پایان تمام این مشکلات حل شود) 

بگذارید از یک شاهد مثال دیگر و بسیار مهم‌تر استفاده کنم. عبارتی که زیر تمام پوسترهای رسمی اثر نوشته شده را حتما خوانده‌اید: "جایی که به تو اجازه‌ی رفتن نمی‌دهد". اگر تدی، شخصی دیوانه و یکی از زندانیان این‌جا است، دیگر تلاش او برای ترک این مکان چیزی بی‌معنی  است و این جمله جلوه‌ی خاصی نخواهد داشت. منظورم این است که یک دیوانه جایش این‌جا است پس تلاش او برای فرار کاری غلط است و جلوگیری از کار غلط که چیز بدی به حساب نمی‌آید که آن را به شکلی مرموز و به عنوان پیامی خطرناک بر روی پوستر هک کنند.

نکات بسیار دیگری وجود دارد که می‌تواند اثبات کند تدی دیوانه نیست، اما نامی که بر تئوری اول نهاده شده است، منظوری را به مخاطب می‌رساند که به طور کامل غلط است و نمی‌توان با آن داستان را به صورت بندبند توجیه نمود. منظور تئوری اول این است که همه‌چیز به همان شکلی است که تدی دنیلز می‌گوید و تمام حرف‌های دکتر کاولی و دیگر شخصیت‌ها دروغی خالص است. متاسفانه یا خوش‌بختانه برای اثبات تئوری دوم، چندین و چند برابر نکته‌ی توجیه‌کننده وجود دارد که باعث می‌شود حداقل از  این که تئوری اول کاملا درست نیست، مطمئن باشیم. نکات دیگر را در این‌جا بیان نمی‌کنم زیرا می‌خواهم از تک‌تک آن‌ها برای رساندن تمام خطوط داستانی به هم  استفاده کنم و آوردن آن‌ها در این‌جا جدا از گیج‌کردن خواننده و افزودن بی‌دلیل بر حجم مطلب سودی ندارد.

 

 

رویای یک دیوانه

این روزها در اغلب مقالات، نوشته‌ها و مطالب تحلیلی که در دنیای اینترنت یافت می‌شود اغلب نویسندگان این تئوری که حق با کاولی است و تدی یک دیوانه‌ی کامل بوده را پذیرفته‌اند. حقیقتش را بخواهید از لحاظ منطقی این که تمام این قصه‌های تدی، رویای مغز بیمار یک دیوانه بوده‌اند، در نگاه اول بهترین توجیه ممکن است چرا که می‌توان با آن اغلب نقاط داستان را توجیه نمود. از طرف دیگر تعداد بی‌پایانی نکته و حرف داخل فیلم وجود دارد که این تئوری را تایید می‌کند. برای رد نمودن و یا قبول کردن این تئوری نیاز به بحث‌های دقیقی داریم که در ادامه به آن‌ها خواهیم پرداخت اما در ابتدا نگاهی به مهم‌ترین نکات تاییدکننده‌ی این تئوری خواهیم انداخت.

در قدم اول برای اثبات دیوانگی تدی، می‌توانیم نمونه‌هایی برای تایید سخنان دکتر کاولی و دکتر لستر شیان بیاوریم. اگر به یاد داشته باشید اولین‌بار که تدی ماجرای کشته‌شدن همسر و فرزندان خویش را برای چاک( همان دکتر شیان) تعریف می‌کند، سخن از یک آتش‌سوزی به‌پا شده توسط اندرو لیدیس می‌زند. تدی در حرف‌هایش در آن سکانس حرفی خاصی را با تاکید بیان می‌کند: "خونه‌ی ما در آتش سوخت و چهار نفر مردن. البته زن من توسط دود کشته شد، نه آتیش!". تاکید بیش از اندازه‌ی تدی بر این موضوع که زنش به خاطر دود خفه شده است را به خاطر داشته باشید. در سکانسی دیگر زمانی که شب، تدی در حال کابوس دیدن است، لحظه‌ی سوختن آپارتمانش را مشاهده می‌کنیم. در این سکانس چیز واضحی نمایان نمی‌شود اما دو چیز مشخص است، اول آن که همسر او در بغلش تبدیل به خاکستر می‌شود و این یعنی این که او به طور کامل سوخته است وخفه شدن با دود علت مرگ او نیست، دوم آن که لحظاتی بعد سوختن خانه ناگهان آغاز می‌شود و جدا از تایید همان مطلب، گویا نشان‌دهنده‌ی این است که در عین فرار همیشگی تدی از حقیقت، چیزی عوض نشده و او باید واقعیت اتفاق‌افتاده را بپذیرد. در کابوسی دیگر، تدی راشل سولاندوی دروغین( یعنی همان پرستاری که خودش را به شکل دیوانه‌ای با نام راشل معرفی کرده بود) را در خواب می‌بیند. ما می‌دانیم که روایت تعریف شده از زندگی راشل دقیقا همان‌چیزی است که از زندگی همسر تدی گفته می‌شود. حال در این خواب، سکانسی وجود دارد که تدی با ابراز مهربانی بچه‌ها را در بغل می‌گیرد و نسبت به راشل و فرزندانش احساسی بسیار عمیق دارد. ما می‌دانیم که این چهره‌ی حاضر در خواب، چیزی است که به دروغ از راشل سولاندو به تدی نمایش داده شده است اما بازهم او وی را در خواب می‌بیند و درک می‌کند. این‌ دو نکته در کنار یکدیگر ثابت می‌کنند که بدون شک تدی دائما در حال فرار از حقیقتی است که برایش رخ داده و مشخص می‌شود که حقیقتا او شخصیت‌هایی مثل راشل را برای فراموشی حقیقت خلق کرده است. باور کردن دیوانگی‌های بی‌پایان تدی زمانی به اوج خودش می‌رسد که باری دیگر نگاهی به این کابوس پایانی داشته باشیم. در اولین لحظه‌ای که تدی خود را درون اتاق مذکور یافت می‌کند با اندرو لیدیس مواجه می‌شود. برخلاف انتظار این دو با هم برخوردی بسیار معقول دارند و حتی اندرو سیگار او را هم روشن می‌کند. تدی که همه‌جا دنبال اندرو است و هر دیوانه‌ی سر راهش را تا حد امکان اندرو در نظر می‌گیرد و به خونش تشنه است، این‌جا با آرامش کامل با لیدیس برخورد می‌کند. تنها توجیه ممکن برای این سکانس این است که تدی می‌داند اندرویی وجود ندارد و فقط در دنیای واقعی برای ثابت کردن داستانی که تعریف می‌کند به خودش و دیگران، همواره پی او است و خودش به اندرو جان می‌بخشد.

روایتی کاملا صادقانه

برای مدتی هم که شده، اصلا تدی را به صورت کامل رها کنید، مشخص است که یک‌جای کار این انسان‌هایی که جزیره را کنترل می‌کنند می‌لنگد. اصولا هر آدمی افتخارات و چیزهای نشان‌دهنده‌ی ارزش کارش را بر دیوار اتاقش نصب می‌کند. در اولین ورود به دفتر دکتر کاولی ما بر روی دیوار چه چیزهایی مشاهده می‌کنیم؟ تصاویری از وحشیانه‌ترین روش‌های شکنجه‌ی انسان‌ها! کاولی مدعی است که قبلا با بیماران روان‌پریش این‌گونه برخورد می‌شده و ما از روش‌های انسانی و درست بهره می‌بریم. سوالم این است که آیا کاولی فقط برای به یاد داشتن همیشگی تاریخ، به صورت ثابت این تصاویر را در برابر چشمانش قرار داده است ؟!

برای فهمیدن این که جزیره‌ی شاتر مکان درستی نیست و حرف‌های تدی در رابطه با آن آزمایش‌ها صحیح است، حتی نیاز به این حد فکر و جست‌وجو در نکات  داستان نیست. خود دکتر کاولی در سکانسی به تدی می‌گوید که اگر به این شکل مداوا نشوی ما مجبور به خارج کردن بخشی از مغز تو هستیم. کدهایی که نشان از این حقیقت تلخ دارد حتی محدود به این اشاره‌ی مستقیم هم نمی‌شود و در پایان فیلم دوربین ثانیه‌های محسوسی تمام کادرش را تقدیم به ابزار انجام این کار( وسیله ای که با آن مغز را  از سر بیرون می‌کشند) می‌کند که این موضوع نیز نشان از تاکید داستان بر انجام این آزمایش‌ها در جزیره دارد.

 

 

در همان کشتی اول فیلم، دیالوگی را از کاپیتان می‌شنویم که مرموز به نظر می‌رسد: "در حال حاضر مارشال، ما همه عصبانی هستیم!" لحظه‌ای توقف، اگر کاپیتان این کشتی شخصی از داخل جزیره نیست، پس چه موضوعی تا این حد ناراحتش کرده است؟ از گم شدن یک زندانی دیوانه در یک جزیره‌ی ترسناک عصبانی است یا از این که در حال نقش بازی‌کردن در مقابل تدی است عذاب می‌کشد؟ این دیالوگ اثباتی بر یکی از سخنان راشل سولاندویی است که تدی آن را درون غار می‌بیند. او می‌گفت که حتی کشتی‌های این‌جا هم توسط دکتر کاولی و همکارانش کنترل می‌شود و با این سکانس این حرف ثابت می‌شود. زمانی که این حرف ثابت شود، درستی سخنان دیگر وی نیز قطعی است. زمانی که درستی سخن‌های او قطعی باشد، مطمئن می‌شویم که قطعا تفکرات و حرف‌های تدی در رابطه با جزیره‌ی شاتر درست است. بسیاری راشل سولاندوی داخل غار را به طور کلی یک توهم می‌پندارند اما این موضوع کاملا غلط است. بگذارید از حقیقت‌های دیده‌شده در خود فیلم استفاده کنیم. اگر به یاد داشته باشید، بیدار شدن تدی در فیلم همواره پایان توهمات او را سبب می‌شد. شاید تدی در بیداری هم بعضا توهماتی داشت اما هیچکدام آن‌هاکاملا پایدار و دقیق نبود. در صحنه‌ای که تدی برای اولین بار وارد غار می‌شود در بیداری کامل به سر می‌برد و مشاهده‌ی چنین توهم تمیز و بی‌اشکالی بعید به نظر می‌رسد. ماجرا زمانی به اوج خود می‌رسد که مشاهده‌ی راشل توسط تدی پس از گذراندن شبی در آن غار نیز از بین نمی‌رود و در تمام این مدت طولانی راشل به شکلی کاملا حقیقی و استوار دیده می‌شود. هیچ‌کدام از توهمات تدی تا این حد باورپذیر نبوده و نیستند و اصلا این‌قدر دوام هم ندارند پس می‌توان مطمئن بود که تدی حقیقتا دکتر راشل سولاندو را در آن غار دیده است.

 

نکات جالب توجه در فیلم جزیره شاتر یا Shutter Island

در آغاز فیلم هنگامی که تدی و چاک به سمت بیمارستان می‌روند تابلویی را می‌بینند که روی آن چنین نوشته است: «ما را به یاد آورید زیرا ما هم زیستیم، عشق ورزیدیم و خندیدیم» این جمله بر روی سنگ قبر وین لیک نگاشته شده است و برگرفته از سنگ قبر است. اردوگاه داخائو و رویدادهایی که در آن پدید آمده بود چیزی ساختگی نیست و حقیقت دارد. این اردوگاه در جنگ جهانی دوم محل شکنجه و کار اجباری اسیران بود و پس از آزادسازی، سربازان آمریکایی نازی‌هایی که نگهبان و گرداننده‌ی این اردوگاه بودند را با رگبار گلوله کشتند.

رستگاری در شائوشنگ

شنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ق.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی شائوشنگ

رستگاری در شاوشنگ با حال و هوایی راز آلود و معمایی(که حاصل دکوپاژ و فضاسازی بی نقص و دقیق فرانک دارابونت است) آغاز می شود و همزمان با ورود اندی دوفرین (بانکدار درجه یکی که به اتهام قتل همسرش آلوده شده است) به لوکیشن زندان، با خلق راوی و تغییر نسبی زاویه دید و انداختن بار روایت بر دوش رد ( مورگان فریمن) مخاطب را به قضاوت درباره دوفرین و تماشای شخصیت او از مسافتی دورتر دعوت می کند. و این قضاوت و داوری که در ابتدای داستان، تعلیقی کلیدی و موضوعی قابل توجه به شمار می رفت، رفته رفته با ظهور و رشد محتواهایی اساسی و عمیق به حاشیه رانده می شود و اهمیت خود را از دست می دهد و دارابونت با هوشمندی هر چه تمام تر و البته به مدد گره گشایی هایی که در طول داستان ایجاد می کند، کم ارزش بودن "قضاوت" را (که البته محتوای بولد و برجسته اثر نیست!) به شکلی که هرگز توی ذوق نمی زند به مخاطب القا می کند!

 

 

این فیلم به نحوی ظریف و با رویکردی دوپهلو ، نمادگذاری شده است. این را می توان به راحتی از دیالوگ های رمزگشای شخصیت ها دریافت. ابتدا از نام فیلم شروع می کنیم؛ "رستگاری در شاوشنک"! زندان شاوشنک در واقع سمبل بدبختی و تجسم عینی کلکسیون سختی ها و نا امیدی هاست. و رستگاری در آن، شاهکاریست که اندی دوفرین موفق به انجام آن می شود. از این نظر نام فیلم مناسب ترین عنوان ممکن برای این اثر است. در ادامه با شخصیت دوفرین مواجه می شویم که در بیشتر لحظات فیلم(به جز اواخر آن و برخی لحظات دیگر) نقشی محوری دارد. دوفرین نماد مطلق حرکت، امید و میل به زندگی است، در واقع امید که برجسته ترین مفهوم اثر است در کاراکتر دوفرین متجلی شده است. او برعکس بیشتر زندانیان، به خصوص مجرم سنگین وزن و کم تحملی که همراه با او به زندانیان اضافه شد، نه تنها خودش را نمی بازد و زندگی را تمام شده نمی پندارد بلکه با اتکا به شخصیت محکم و انقلابی خود در مسیر بهبود وضع زندگی خویش گام بر می دارد.

 

دیالوگ های بیاد ماندنی

رد (نقش مورگان فریمن- بعد از گوش دادن به حرف های “اندی” در زندان): بذار یه چیزی رو برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه می تونه یه مرد رو دیوونه کنه. اندی دوفرِین (نقش تیم رابینز- صدای “اندی” در نامه ای که به “رد” نوشته و “رد” که آزاد شده در حال خواندن نامه است): یادت باشه “رد” امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها، و چیزهای خوب هیچ وقت نمی میرن!

ارسطو در یکی از مشهورترین جملاتش می‌گوید: «کسی که در تنهایی خوشحال است، یا جانور وحشی است یا خدا». برداشت‌های زیادی از این جمله وجود دارد. اما برداشتی که به بحث ما می‌خورد این است که اندی همان کسی است که ارسطو توصیف می‌کند. کسی که وقتی از انفرادی بیرون می‌آید، بیشتر از اینکه ناامید شده باشد، انرژی گرفته است. او در تنهایی خوشحال است و انگار فیلم می‌خواهد بگوید اگر رییس زندان، شیطان پرقدرتی است که همه را به بردگی خودش درآورده است، اندی هم نیروی متضاد اوست که برای آزادی آمده است. همان‌طور که رییس زندان عدم وجود امید و آزادی را به روش خودش به اثبات رسانده است، اندی هم باید عکس آن را به حقیقت تبدیل کند و چه کاری بهتر از فرار از زندانی که همه آن را خانه‌ی همیشگی خودشان می‌دانند.

 

 

هرکس دیگری جای اندی بود، خودکشی می‌کرد‌، دیوانه می‌شد یا در بهترین حالت به جمع منفی‌اندیشان زندان می‌پیوست. اما اندی باور دارد که راه مقابله با تمام نامروتی‌های این دنیا، ایستادگی و ساخت خوبی به دستان خودمان است. این ما هستیم که باید آن را بسازیم. نکته‌ی مهم این است که اندی از همان ابتدا دست به شورش علیه فساد مقامات مسئول زندان نمی‌زند، بلکه شرایط را قبول می‌کند و سعی می‌کند به جای تبدیل شدن به یکی از فاسدان یا ناامیدهای زندانی، طرز فکر خودش را در دنیا گسترش بدهد. او می‌داند که راه حل شورش و گوشه‌گیری نیست، بلکه زندان هم جامعه‌ای است که در آن باید رشد کرد. در همین زمینه باید به صحنه‌ای اشاره کنم که رِد به نگهبانان رشوه می‌دهد تا تعمیر سقف زندان را به او و دوستانش بسپارند. در جریان یکی از روزهای کار، اندی می‌شنود که کاپیتان نگهبانان در حال شکایت کردن از این است که بخش زیادی از ارثی که به او رسیده به خاطر مالیات از دستش می‌رود. اندی زندگی‌اش را به خطر می‌اندازد و برای آن نگهبان توضیح می‌دهد که چگونه می‌تواند به‌طور قانونی، ماموران مالیات را دور بزند. در عوض اندی از کاپیتان چندتا شیشه نوشیدنی درخواست می‌کند.

 

قسمت‌های مهم فیلم

خلاصه نتیجه‌ی عدم ناامیدی اندی و ریسک کردن و استفاده از فرصت‌های باد آورده کاری می‌کند تا او، رِد و دیگران یک بعد از ظهر روی سقف زندان لم بدهند و چندتا نوشیدنی تگری به بدن بزنند. اگر اندی قبل از این شک داشت، اینجاست که به یقین می‌رسد. همه‌چیز به یک انتخاب ختم می‌شود: «سرتو با زندگی گرم کن، یا برای مرگ آماده شو». بعد از این، اندی از مهارت‌هایش برای نوسازی کتابخانه و انجام کارهای بانکی و مالیاتی نگهبانان استفاده می‌کند و حتی به معلم خصوصی یک زندانی جوان هم تبدیل می‌شود. سر و سامان دادن به دنیایی که فساد در آن زبانه می‌کشد از هرکسی برنمی‌آید. سرچشمه‌ی تمام اینها قبول کردن یک حقیقت بسیار بسیار تلخ و سخت است: دنیا جای مزخرفی است و معلوم نیست چند دقیقه‌ی بعد از کجا خنجر می‌خورم، اما برای بهتر کردن آن تلاش می‌کنم. مهم‌تر از تمام اینها اندی در این مدت یک هویت و حساب بانکی خیالی برای خودش جعل کرده بوده و پول‌های رییس زندان را به آن حساب می‌ریخته است و مهم‌تر از آن او در تمام این سال‌ها در حال حفر تونلی در سلولش بوده است. رِد درباره‌ی تونل نمی‌داند، اما وقتی ماجرای هویت خیالی را می‌شنود، به خاطر استراتژی و فکر هوشمندانه‌ی دوستش زیر خنده می‌زند.

 

 

لحظه‌ای که اندی از درون لوله‌ی فاضلاب بیرون می‌آید و زیر شلاق باران و رعد و برق دستانش را از هم باز می‌کند و فریاد می‌زند، به یکی از لحظات به‌یادماندنی تاریخ سینما تبدیل شده است. مهم نیست چند بار فیلم را تماشا می‌کنید، این لحظه همیشه کاری می‌کند که تا به جایگاه اندی غبطه بخوریم: مردی که امیدواری‌اش به نتیجه می‌رسد. این یعنی کسی که در برابر شیطان و جهنم امیدش را از دست نداده باشد، در برابر همه‌چیز مقاوم خواهد بود. اما یادمان نرود که برخلاف اکثر فیلم‌های سینمایی که به فرار از زندان می‌پردازند، نقشه‌ی فرار از زندان اندی چیزی نبود که در یک هفته، یک ماه یا یک سال اتفاق بیافتد. او ۱۹ سال از عمرش را به حفر کردن دیواری بتنی با یک چکش سنگ سپری کرده است. صبر و حوصله‌ی این مرد مثال‌زدنی است. فیلم از این طریق به طرف دیگر امید هم می‌پردازد. اینکه امید چیزی نیست که بتوان به سادگی به آن اعتقاد پیدا کرد. بعضی‌وقت‌ها فرد باید در حالی امیدوار بماند که در حال ضربه زدن به یک دیوار بتنی با قطر چند متر است. بعد از نوشیدنی‌ها، کتابخانه و موتزارت، حالا اندی با فرار غافلگیرانه‌اش «امید» را در قالب یک حفره در دیوار برای تمام زندانیان معنا می‌کند. حالا کار بقیه برای تکرار چنین کاری (سوراخ کردن دیواری که به دور ذهن‌هایشان کشیده است) آسان‌تر خواهد بود و اصلا شبیه یک افسانه نیست. (برای تماشای فیلم می‌توانید بر روی دانلود فیلم با لینک مستقیم کلیک نمایید.)

معرفی شخصیت‌ها

اندرو دوفرین با اسم مخفف "اندی"

تیم رابینز شخصیت اصلی و قهرمان داستان. وی یک بانکدار موفق است که ناگهان به جرم کشتن همسرش به حبس ابد محکوم می‌شود. او شخصیت سرد و محکمی دارد و یکی از معدود زندانی‌های جدیدی است که می‌تواند با شرایط زندان کنار بیاید. اندی دوفرین هیچ‌گاه در طول فیلم امید خود را از دست نمی‌دهد و در نامه‌ای که برای رد به جا گذاشته امید را بهترینِ امور می‌نامد. این شخصیت در لیست "۱۰۰ سال… ۱۰۰ قهرمان و شرور" که لیست ۵۰ قهرمان و ۵۰ شخصیت منفی برتر تاریخ سینما به انتخاب بنیاد فیلم آمریکا (بفا) نامزد شد؛ ولی نتوانست مقامی به دست بیاورد.

اِلیس بوید ردینگ با اسم مخفف "رد"

مورگان فریمن راوی داستان و کسی که در زندان با اندی دوفرین دوست می‌شود. او شخصیتی آرام و منطقی دارد ولی به اندازهٔ اندی به امید اعتقاد ندارد. با این حال، در آخر داستان که به جزیرهٔ "زواتانئو" می‌رسد، گویی شخصیتش تغییر کرده و این بار به امید کاملاً اعتقاد پیدا کرده است. مورگان فریمن برای بازی این نقش، نامزد جایزهٔ اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد ولی آن را تام هنکس که نقش "فارست گامپ" را در فیلمی به همین نام بازی کرده بود باخت.

نام شخصیت: رئیس ساموئل نورتون

 

- باب گانتون شخصیت منفیِ اصلی داستان. او که منطقی خشک و مذهبی دارد، در طول طرح داستانی فیلم کم‌کم به پول‌شویی، تهدید و در نهایت قتل روی می‌آورد. این شخصیت در لیست "۱۰۰ سال… ۱۰۰ قهرمان و شرور" که لیست ۵۰ قهرمان و ۵۰ شخصیت منفی برتر تاریخ سینما به انتخاب بنیاد فیلم آمریکا (بفا) نامزد شد.

 

 

بروکس هاتلن

جیمز ویتمور یکی از زندانیان پیر که سواد دارد و مسئول کتابخانه زندان است. او در مدتی که اندی در کتابخانه کار می‌کند با او دوست می‌شود ولی وقتی از زندان آزاد می‌شود، عادت و احساس تعلق شدیدش به زندان شاوشنک باعث افسردگی او می‌شود و در هایت تصمیم می‌گیرد به زندگی خود پایان دهد. جیمز ویتمور، بازیگر این شخصیت به خاطر علاقهٔ شخصی‌ای که کارگردان فیلم فرانک دارابونت به او داشت، از ابتدا برای بازی در این نقش انتخاب شده بود.

کاپیتان بایرون هادلی

کلنسی بروان کاپیتان هادلی نیز یکی از شخصیت‌های منفی فیلم است. او بسیار سرسخت است و از آسیب‌های جدی و قتل هیچ ترسی ندارد. او در پایان فیلم به خاطر همکاری در پول‌شویی‌های نورتون دستگیر می‌شود و آنطور که "رد" روایت می‌کند، "وقتی او را می‌بردند مثل یک بچه گریه می‌کرد.

تامی ویلیامز

گیل بیلاز یکی از زندانی‌های جوان که نوزده سال بعد از اندی به زندان شاوشنک می‌آید. او شخصیتی پرجنب و جوش دارد و خیلی زود با اندی و رد همچنین سایر زندانی‌های میانه‌رو، دوست می‌شود. او که بیسواد است، در مدتی که در شاوشنک است توسط اندی آموزش می‌بیند و در نهایت به کمک وی موفق به اخذ دیپلم می‌شود. تامی پس از اینکه متوجه می‌شود اندی به جرم قتل در زندان است، نزد وی رفته و با بازگو کردن خاطرات خود از هم‌سلولی سابقش که در جریان یک سرقت، همسر یک بانکدار (که این بانکدار همان اندی دوفرین بوده است) و معشوقه وی را به قتل رسانده پرده از راز جنایتی که اندی به جرم آن در حال حاضر در زندان است، برمی‌دارد. این موضوع سبب می‌شود تا اندی نزد رئیس زندان برود و جریان قتل همسرش را برای وی تعریف نماید و خواستار تشکیل پرونده جدیدی در این خصوص گردد. این مسأله باعث نگرانی رئیس زندان از احتمال تشکیل دادگاه و بیان حقایق توسط تامی گردیده و چون اندی از تمام جریانات پول‌شویی و فسادهای مالی رئیس زندان آگاه بوده، آزادی وی احتمال فاش نمودن این تخلفات را در برخواهد داشت، بنابراین رئیس زندان با کشاندن ویلیامز به بیرون محوطه، دستور شلیک به تامی ویلیامز را صادر نموده و وی با اصابت چند گلوله در دم جان می‌سپارد و علت کشته شدن وی را شلیک نگهبانان در حین فرار از زندان اعلام می‌کنند.

فروش فیلم رستگاری در شاوشنگ

فیلم رستگاری در شاوشنگ با بودجه ی 25 میلیون دلار ساخته شده است. این فیلم در کانادا و ایالات متحده آمریکا 28.6 میلیون دلار و در دیگر کشورها حدود 28.7 میلیون دلار بوده و فروش کل آن به 58.4 میلیون دلار می رسد.

 

حواشی

این فیلم همزمان با فیلم موفق فارست گامپ (در یک سال) ساخته شد و تقریباً در تمامی جایزه‌های اسکار، با این فیلم رقیب بود. فارست گامپ در همه رقابت‌ها پیروز شد و در این سال رستگاری در شاوشنک موفق به کسب هیچ جایزه‌ای نشد. البته بعدها در لیست ۲۵۰ فیلم برتر تاریخ سینما در سایت IMDB که بر اساس رای مردم است، رستگاری در شاوشنک در رتبه ۱ و فارست گامپ در رتبه ۱۳ قرار گرفت.

 

 

تفاوت‌های فیلم با داستان اصلی

داستان این فیلم از داستان ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنک از استفن کینگ برگرفته شده ‌است، اما تفاوت‌هایی بین فیلم و داستان اصلی وجود دارد که بعضی از آنها عبارت‌اند از:
در داستان زندان‌بان کنار اندی می‌آید و می‌رود، در حالی که در فیلم زندان بان تا لبه ساختمان نزدیک او می‌شود و با او صحبت می‌کند.
- در داستان، رد مسئول کتابخانهٔ زندان نمی‌شود.
- در داستان، اندی کفش‌های رئیس زندان را نمی‌دزد.
- در داستان، ویلیامز به یک زندان ناامن فرستاده می‌شود و ترجیح می‌دهد که کشته شود.
- در کتاب، رد یک فرد انگلیسی-ایرلندی است در حالی که در فیلم یک سیاه پوست است.
- در فیلم اندی در سال ۱۹۶۶ فرار می‌کند در حالی که در داستان در سال ۱۹۷۵ فرار می‌کند.
- قسمت نمایش فیلم ریتا هیورث در داستان اتفاق نمی‌افتد.

 


 

دستاوردهای فیلم رستگاری در شاوشنگ

برنده جایزه بهترین فیلمبرداری انجمن فیلم بردان آمریکا برای راجر دیکنز

برنده جایزه آکادمی فیلم ژاپن به عنوان بهترین فیلم خارجی‌ زبان

برنده جایزه قورباغه برنجی

برنده جایزه گوزن طلایی

رتبه 1 لیست 250 فیلم برتر imdb با امتیاز 9.3

داستان هالیوود

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۰۹:۴۶ ق.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی روز روزی روزگاری در هالیوود

کوئنتین تارانتینو با فیلم جدید خود که بازیگرانی همچون برد پیت، آل پاچینو، مارگو رابی، مارگارت کوالی و صد البته لئوناردو دی‌کاپریو دارد، در قالب اثری شخصی شهر و زمانه‌ای ارزشمند برای خود را به مخاطب معرفی می‌کند.

 

برای یکی از معدود کارگردان‌های زنده‌ی دنیا که همزمان نخل طلای جشنواره کن، جایزه‌ی گلدن گلوب و مجسمه‌ی طلایی اسکار را به دست آورده است و میان مخاطبان هم جامعه‌ی مشخص و در نوع خود گسترده‌ای از طرفداران را دارد، رفتن به سراغ یک اثر شخصی حرکتی قابل درک و طبیعی است. به این دلیل که او حالا در جایگاهی قرار می‌گیرد که بتواند فارغ از تمامی موارد دیگر به ساخت اثری مشغول شود که خودش آن را دوست دارد. فیلمی که شاید حتی از خطوط معمول سینمای وی هم خارج شود، بعضی‌ها را ناامید کند و حتی جایی در رتبه‌های بالای فهرست بهترین آثار سینمایی ساخته‌شده توسط وی نداشته باشد؛ بالاخره همین چند سال قبل مارتین اسکورسیزی با «سکوت» (Silence) فیلم شخصی خود را ساخت، آلفونسو کوارون در همین قالب Roma را تحویل تماشاگرها داد و حالا هم تارانتینو با «روزی روزگاری در هالیوود» به سراغ انجام آن رفته است. البته با این تفاوت بزرگ که آن فیلم‌ها هرگز از نظر سودآوری برای سازندگان تبدیل به آثار قابل توجهی نشدند و Once Upon a Time In Hollywood با بهره‌برداری از مواردی همچون قدرت ستاره‌ای قابل‌توجه تیم بازیگری توانست در چندین و چند کشور حکم پرفروش‌ترین اثر خالق فیلم Pulp Fiction بدون احتساب نرخ تورم را پیدا کند و در عین حال کم‌وبیش از سوی سینماشناس‌ها هم تحویل گرفته بشود. اما آیا هیچ‌کدام از این موارد آن را تبدیل به اثری در حد و اندازه‌ی انتظارات اکثر بینندگان کرده‌اند؟

«روزی روزگاری در هالیوود» بالاتر از هر شخصیت‌پردازی یا حتی داستان‌گویی، روی دو مورد مانور می‌دهد؛ معرفی جغرافیا، تاریخ، سبک زندگی غالب و احساسات و نظرات شخصی کارگردان راجع به هالیوود و پاسخ به این سؤال که اصولا چه عناصری سازنده‌ی یک جامعه‌ی انسانی با فرهنگی مشخص در نقطه‌ای به‌خصوص از دنیا هستند. مابقی موارد سازنده‌ی فیلم همه و همه تنها در جایی تعریف می‌شوند که به این دو مورد یعنی بار احساسی اثر و پیام آن آسیبی وارد نکنند. به همین خاطر در طول اکثر دقایق فیلم تصویر بزرگ آفریده‌شده با محوریت مناطق مختلف شهر، اتومبیل‌های حاضر در آن، حس‌وحال افراد ساکن در هالیوود و تفکرات و باورهای متفاوتی که هرکدام‌شان دارند، شخصیت اصلی فیلم محسوب می‌شود. مخصوصا باتوجه‌به قدرت بالای اثر در طراحی صحنه و لباس و گریم تمامی افراد قرارگرفته در مقابل دوربین که درکنار تدوین صوتی دل‌نشین و موسیقی‌های درست انتخاب‌شده برای قرارگیری در فیلم، شرایط غرق شدن بیننده در دورانی به‌خصوص را فراهم می‌آورد.

لئوناردو دی کاپریو

«لئوناردو دی کاپریو» نقش بازیگری به نام «ریک دالتون» را ایفا می کند که شهرت او به سرعت در حال کاهش است. ریک با یک کارگزار به نام «ماروین شارز»(ال پاچینو) آشنا می شود که در تلاش است او را به یک فیلم وسترن اسپاگتی معرفی کند تا بتواند شغلش را نجات دهد. ریک به همراه بدل قدیمی اش یعنی «کلیف بوث»(برد پیت) که راننده ی او نیز هست ، به بازی کردن در فیلم هایی مشغول می شود که اکثر بازیگران آن جوان هستند. یکی از کارهای هوشمندانه ای ریک انجام می دهد ، خریدن املاک است. او خانه ای در بلوار سیلو دقیقا کنار منزل مسکونی کارگردان مشهور «رومن پولانسکی» و همسرش «شارون تیت»(مارگو رابی) خریداری می کند. 

داستان فیلم در طول دو روز در ماه فوریه سال 1969 مانند بسیاری دیگر از فیلم های «کوئنتین تارانتینو» از جمله «قصه ی عامه پسند» می گذرد. مخاطب فرصت زیادی برای آشنا شدن با کاراکتر ها و عادت کردن به آنها و روتین زندگیشان دارد. شارون از شهرتش لذت می برد ، به مهمانی ها می رود و برای دیدن فیلم هایش به سینماها می رود. از جمله آخرین فیلمش «گوی ویرانگر» که در آن با «دین مارتین» همبازی است. در سوی دیگر ، ریک در حال بازی کردن نقش شخصیتی منفی در یک سریال وسترن در کنار یک بازیگر جوان (تیموتی اولیفنت) که در اول مسیر شهرت خود به سر می برد و یک بازیگر بسیار با استعداد نوجوان دیگر (با نقش آفرینی چشم نواز جولیا باترز) است. در این بین کلیف نیز از فرصت استفاده کرده با یک دختر بسیار زیبا (مارگارت کوالی) که در منطقه ی سینمایی دشت اسپان به همراه دوستانش و فردی به نام «چارلی منسن» زندگی می کند ، آشنا می شود.

«روزی روزگاری در هالیوود» یک فیلم کاملا لس آنجلسی است و این فرصت را به ما می دهد تا در آن غرق شویم. بلوار هالیوود ، ماشین ها و بیلبوردها ، تابلوی سینماها ، رستوران ها و بارهای معروف همه به شکل تحسین برانگیزی توسط فیلمبردار همیشگی تارانتینو یعنی «رابرت رابرتسون» به تصویر کشیده شده اند. همچنین در فرهنگ آن دوران با سریال های تلویزیونی ، قطعات موسیقی و صدای رادیو که در پس زمینه در حال پخش شدن هستند نیز غرق می شویم. آدم های مشهوری می بینیم که «استیو مک کوئین» (دیمین لوئیس) و «بروس لی» (مایک موه) از جمله آنان هستند. این فیلم مانند یک رمان بزرگ درباره ی لس آنجلس است. 

تاکید بسیار زیادی در پس زمینه درباره ی زندگی این شهر وجود دارد. نقش آفرینی ها بسیار عالی و فوق العاده اند و دیدن نقش آفرینی برد پیت و لئوناردو دی کاپریو در کنار یکدیگر لذت خاصی راه به همراه دارد. رابطه ی دوستی آنها در فیلم بسیار گرم و صمیمانه است. ریک و کلیف قلب تپنده ی داستان هستند و همانطور که راوی اشاره می کند ، رابطه ی آنها «چیزی بیشتر از یک دوست و کمتر از یک همسر» است. عشق بی وقفه ای به کسب ­و­ کار تلویزیون و سینما در فیلم موج می زند. می خواهم کمی شوخی کنم : این شاید خنده دار ترین فیلم تارانتینو باشد. و بله خشونت آن نیز تاریک ، افراطی و به میزان زیادی خنده دار (البته نباید به این موضوع بخندم) است. «روزی روزگاری در هالیوود» فیلمی برجسته، زیبا و بی رحمانه است. این بهترین فیلم تارانتینو پس از «بیل را بکش» یا شاید «قصه ی عامه پسند» است و همه می دانیم وقتی این فیلم به جشنواره ی کن می آید چه اتفاقی می افتد.

داستان فیلم از دید مخاظب

در فیلم روز روزگاری در هالیود مخاطب با داستان گویی بلند مواجهه نیست. و در ایجاد کشش در دید بیننده بسیار کم توان است. از آن طرف اما تصمیم کارگردان مبنی بر تمرکز کامل روی این موارد تنها در صورتی کاملا جواب می‌داد که باقی جنبه‌های فیلم، گاهی به‌جای کمرنگ شدن به مرز محو شدن نمی‌رسیدند و قدرت بار احساسی جریان‌یافته در پیام اصلی و تصویرسازی تارانتینو از لس‌آنجلسِ پنجاه سال پیش، کاری نمی‌کرد که ساخته‌ی تازه‌ی او در ایجاد دلیل بلندمدت برای جلب کامل توجه ذهنی مخاطب به خود مشکل داشته باشد. در حقیقت Once Upon a Time In Hollywood آن‌جایی برای گروهی از تماشاگرها به مراتب پایین‌تر از سطح انتظارات جلوه می‌کند که می‌بینیم عملا منهای یک کاراکتر اصلی و دو کاراکتر فرعی، در خلق شخصیت‌های سینمایی درست شکست عجیبی خورده است. به‌گونه‌ای که عملا در طول فیلم مخاطب مثلا بیشتر از آن که کلیف بوث را دنبال کند، برد پیت را می‌بیند و بیشتر از آن که کاراکتری به اسم شارون تیت را بشناسد، جابه‌جایی مارگو رابی در طول و عرضه صحنه را دنبال می‌کند. آیا این باعث شده است که بازیگران فیلم فرصت‌های درخشان‌تری برای نمایش توانایی‌های خود داشته باشند؟ اصلا

به بیان بهتر وقتی شخصیت‌ها به خودی خود پیچیده نیستند و منهای یک استثنا که ریک دالتون با نقش‌آفرینی درخشان و لایق تحسین لئوناردو دی کاپریو باشد، نهایتا تبدیل به کاراکترهایی چندخطی می‌شوند، بازیگران نه‌تنها شانسی برای به رخ کشیدن توانایی‌های خویش ندارند، بلکه صرفا باید به پایه‌ای‌ترین تصویر ارائه‌شده از خود در طول کارنامه‌ی کاری‌شان وفادار باشند. نتیجه هم می‌شود آن که آل پاچینو که همین امسال مجددا جلوه‌هایی مثال‌ زدنی از هنر خود به‌ عنوان یک بازیگر ماندگار را در «مرد ایرلندی» مارتین اسکورسیزی نشان‌مان بدهد، این‌جا با سکانس‌هایی کوتاه شبیه سایه‌ای از آل پاچینو به نظر برسد. آن طرف ماجرا هم مارگو رابی را داریم که با کاراکتر کم‌دیالوگ خود عملا قابل جایگزینی با هر نقش‌آفرین دیگر در سطح کاری خود است؛ اشتباه نکنید . مشکل تصویر ارائه‌شده از شارون تیت در این فیلم بی‌دیالوگ بودن او نیست. مشکل این است که او آن‌چنان دیالوگی ندارد، چون کم‌وبیش نقشی در قصه‌ی کلی (؟) ایفا نمی‌کند. برد پیت هم در این بین ارائه‌کننده‌ی همان شخصیت کاردرست، آشنا و دوست‌داشتنی برای مخاطب است که در ساده‌ترین فیلم‌هایش دیده می‌شود. او را باتوجه‌به قدرتی که به‌عنوان یک ستاره در فضای سرخوشانه‌ی اثر دارد حتی برای یک لحظه نمی‌توان با بازیگر دیگری جایگزین کرد. ولی حتی دیدن صرف نقش‌آفرینی وی در این فیلم هم باعث می‌شود که تقریبا همه‌ی مخاطبان بفهمند این‌جا برخلاف ساخته‌ای همچون «حرامزاده‌های لعنتی» (Inglourious Basterds)، نه فیلم‌نامه و نه کارگردان هیچ درخواست قابل توجهی از او به‌عنوان یک بازیگر کاربلد نداشته‌اند و همین مورد نیز کاری می‌کند که او نیز مثل خیلی از افراد دیگر حاضر در مقابل دوربین این فیلم، تصویری صرفا مفرح و فراموش‌شدنی را ارائه دهد. کلیف بوث ابدا شخصیتی بالاتر از «دوست و بدل‌کار جالب و خفن ریک دالتون» نیست که برد پیت بخواهد موقع تصویرسازی از او پرتره‌ی پیچیده‌تری نسبت به وضعیت فعلی را ترسیم کند.

مکان‌های گوناگون در فیلم

این وسط با وجود آن که عملا نمی‌توان از لحاظ بصری خرده‌ای بر «روزی روزگاری در هالیوود» گرفت و موفقیت دائمی فیلم در انتخاب قاب‌های غیرمنتظره‌ای که به تنوع تصویری آن کمک می‌کنند، باتوجه‌به عدم وجود قصه‌گویی لایق احترام در هفتاد درصد دقایق آن، سخت می‌شود ادعا کرد که دوربین رابرت ریچاردسون این‌جا موفق به داستان‌گویی تصویری پررنگی شده است. تارانتینو اکثرا از تصاویر و تمام جزئیات به کار رفته در بازسازی مکان‌های گوناگون برای نمایش عالی هالیوود سال ۱۹۶۹ بهره‌برداری قابل احترامی می‌کند و حتی گاهی بدون توجه به داستان، در سکانسی یک دقیقه‌ای با محوریت حرکت کلیف در خیابان‌های مختلف شهر، فضاهایی خاطره‌انگیز برای برخی مخاطبان و تصاویری جالب از شهر یا دوره‌ای هرگزندیده را برای دسته‌ای دیگر به ارمغان می‌آورد.

این‌ها درکنار بازسازی مثال‌زدنی و زیبای برخی از سکانس‌های معروف فیلم‌هایی شناخته‌شده و کلاسیک در قسمت‌هایی از اثر و جزئیات گسترده و فکرشده‌ای که صرفا برای نمایش سکانس بیست ثانیه‌ای حضور ریک دالتون در یکی از فیلم‌هایش به کار رفته‌اند، باعث می‌شوند که در کل بتوان ادعا کرد اگر Once Upon a Time In Hollywood در خلق قصه و روایت درست آن فیلمی با درجه‌ی ارزشی متوسطِ رو به پایین است، در باقی بخش‌ها همواره یا یک اثر سینمایی بسیار خوب می‌ماند یا حداقل هرگز نمی‌شود هنگام سنجیدنش باتوجه‌به آن موارد لقبی پایین‌تر از خوب را به آن اهدا کرد. هرچند که مشخصا هیچ‌کدام از موارد نام‌برده به خاطر محو شدن‌شان پشت ایرادهای داستانی در نیمی از دقایق فیلم، قرار نیست مطلقا ذهن تماشاگر را از مشکلات موجود دور کنند.

فارغ از این اما به عقیده‌ی من نمی‌شود انکار کرد که فیلم کمدی/درام Once Upon a Time In Hollywood حداقل برخلاف تعدادی از آثار دیگری که صرفا قصد تعریف یک فضا-زمان از نگاه سازنده‌ی خود را دارند، تمهیدی بالاتر از نمایش صرف آن محیط برای معرفی‌اش داشته است و با تمرکز روی تضادهای ذهنی آدم‌ها موقع فکر کردن به موردی ثابت، به یاد ما می‌آورد که چرا بحث‌های مختلف هرگز جوامع امروزی را ترک نمی‌کنند و رد و بدل باورهای متضاد بین مردم، از برخی جهات مثل جاری شدن خون در وجود یک جامعه به نظر می‌رسد. از یک طرف کلیف و ریک که به ترتیب بدل‌کار و بازیگر هستند،‌ هرکدام دنیا و شرایط لازم برای راضی و شاد بودن را به یک شکل می‌بینند و از طرف دیگر کلیف و جرج اسپان هرکدام نظر کاملا متقاوتی راجع به سکونت آن حجم از افراد خاص در شهرک سینمایی وی دارند. یک نفر مثل شارون تیت با به یاد آوردن بروسلی خاطرات شیرین و خوشی را مقابل چشمان خود می‌بیند و یک نفر مثل کلیف او را به‌عنوان یک انسان مغرور و بیش از حد پررنگ‌شده تصور می‌کند.

از آن‌جایی که مردم دنیای امروز به‌شدت با مسئله‌ی بحث کردن بر سر همه‌چیز روبه‌رو هستند و حتی سینماروها هم خواه یا ناخواه تقریبا همواره در جبهه‌های متضاد داشتن نظر مثبت یا منفی راجع به آثار گوناگون مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند، شاید «روزی روزگاری در هالیوود» را بتوان یادآوری خوبی برای این حقیقت دانست که همه‌ی بحث‌های گفته‌شده بی‌ارزش نیستند و اصلا باتوجه‌به ذات جامعه‌ی انسانی باید وجود داشته باشند. هرچند که اگر کارگردان واقعا در تمام موارد برای نمایش هر دو عقیده زمان و اهمیت برابری قائل می‌شد و در پایه‌ای‌ترین مثال ممکن، طول سکانس به تمسخر گرفتن بروس لی چند دقیقه و سکانس برخورد خوب شارون تیت و او نسبت دربرابر هم چند ثانیه نبود، مخاطبان بیشتری هم می‌توانستند از دریافت پیام گفته‌شده لذت ببرند. همان‌گونه که خیلی از بخش‌های این فیلم می‌توانستند خیلی بهتر از وضعیت فعلی جلوه کنند.

«روزی روزگاری در هالیوود» با نمایش یک جهان جایگزین تمام می‌شود که در آن افرادی بی‌گناه به قتل نمی‌رسند، کلیف بوث و ریک دالتون (دو دوست قدیمی) صمیمی‌تر از همیشه می‌شوند و ریک هم می‌تواند به آینده‌ای واقعا بهتر امیدوار باشد. رخدادی داستانی که با درنظرگرفتن یکی از دو سخن اصلی بیان‌شده توسط اثر زیبا است. منتها وقتی فیلم برخلاف بسیاری از آثار پیشین سازنده‌ی خود در یادآوری شیرینی و جذابیت هنر هفتم هم حداقل از نظر داستانی انقدر کمبود دارد، سخت می‌شود انقدرها به حرفی مطرح‌شده توسط آن اهمیت داد که درباره‌ی سینما و شیرینی و جذابیت و ارزش‌های حاضر در آن است.

در میان ستارگان

چهارشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۴۸ ب.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی Interstellar

کریستوفر نولان بدون‌تردید یکی از موردبحث‌ترین کارگردان‌های قرن بیست و یکم است. چرا؟ چون او با نبوغ و مهارت‌اش موفق شده آثاری تازه، تحسین‌برانگیز، پیچیده، شخصی و عمیقی را خلق کند که با تمام این صفات سنگین می‌توانند به راحتی در جریان‌اصلی هالیوود شنا کرده و برای استودیوها پول‌سازی کنند و هم می‌توانند برای خوره‌های سینما مملو از راز و رمزهایی سربسته باشند که برخلاف خصوصیات اغلب فیلم‌های هالیوودی می‌توان برای کشف‌‌شان به تماشای چندباره‌ی فیلم بازگشت. جدیدترین ساخته‌ی نولان، «بین‌ستاره‌ای» بی‌تردید اوج کار این کارگردان است که حرف و حدیث‌های زیادی را به وجود آورده و از وقتی که اکران شده، هم طرفداران سفت و سختی پیدا کرده و هم کسانی را با رضایتی نه چندان کامل به خانه فرستاده است.  با در دسترس قرارگرفتن نسخه‌ی باکیفیتِ «بین‌ستاره‌ای» در ایران، حالا موج نظرها و دیدگاه‌های فیلم باز شدت گرفته است.  بنابراین، در این شماره‌ی «گیشه» سعی کردیم برای این فیلم بیشتر مایه بگذاریم و کمی عمیق‌تر آن را موردبررسی قرار دهیم. فقط فراموش نکنید، این مطلب بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهد، پس اول فیلم را تماشا کنید. ما منتظرتان هستیم.

 

 

در رابطه با Interstellar سرک کشیدن به اعماق ژرف دریاها، در کنار سفر به کهکشان‌ها و کشف اسرار ناشناخته آن، همواره دو دل‌مشغولی مهم بشر در طول سال‌های متمادی بوده است! با دستیابی بشر به فناوری فضایی، عده زیادی از دانشمندان امیدوار شدند که بتوانند پاسخی قانع‌کننده برای سؤال‌هایی نظیر اینکه آیا ما یگانه موجودات این کهکشان پهناور هستیم یا موجودات دیگری هم در همسایگی ما وجود دارند؟ خالق این جهان پهناور چه کسی است و چطور می‌توان با او ارتباط برقرار کرد؟ سرنوشت انسان پس از مرگ (که گویا باید در خارج از زمین و در میان کهکشان‌ها رقم بخورد) چگونه خواهد بود؟ و صدها سؤال دیگر از این دست بیابند. اما برخلاف انتظار، هر چه بشر بیشتر در ژرفای پیچیده منظومه شمسی گام برداشت، به بهت و حیرت وی افزوده شد و دامنه سؤال‌های بی‌پاسخ او گسترش بیشتری یافت.

 

نظر منتقدان خارجی

ریل‌ویوز

کریستوفر نولان هرگز از چالش پا پس نکشیده و چالشی که با «بین‌ستاره‌ای» وارد آن شده می‌تواند حیرت‌آورترین‌شان باشد که خیلی بزرگ‌تر از شرح وقایعِ عقب-به-جلوی «ممنتو»، تاثیرگذارتر و شوکه‌کننده‌تر از پیچ‌و‌تاب‌های «اینسپشن» و دلهره‌آورتر از بازخوانی بتمن به عنوان منحصربه‌فردترین فرانچایز ابرقهرمانی قرن بیست و یکم است. «بین‌ستاره‌ای» همزمان تلاش علمی‌-تخیلی پُرخرج و قصه‌ای بسیار ساده‌ای درباره‌ی عشق و فداکاری است. فیلم در بخش‌های مختلف پُرحرارت، نفسگیر، امیدوار و سوزناک است. «بین‌ستاره‌ای» دستاورد شگفت‌انگیزی است که حتما باید روی بزرگ‌ترین نمایشگرها و با بهترین سیستم‌های صوتی ممکن، دیده شود. این فیلم برخلاف علمی‌-تخیلی‌های عامه‌پسندِ شل‌ و ولی که هالیوود معمولا ارائه می‌کند، یک علمی‌-تخیلی واقعی برای تشنگان این ژانر است.

لس‌آنجلس‌تایمز

اگر علم بتواند روحانی شود، این یکی از خصوصیاتِ فیلمی از نولان خواهد بود که تا آنجا که امکان داشته، توسط دوربین فیلمبرداری شده و به صورت فیزیکی ساخته شده، نه با کامپیوتر. در حقیقت دوتا از فضاپیماهای فیلم وزنی بالق بر ۱۰۰۰ پوند داشته‌ و در یخچالی در ایسلند سرهم‌بندی شده‌اند. جایی که نقش یکی از سیاره‌های دورافتاده‌ی داستان را هم برعهده دارد. اما بزرگترین دستاورد «بین‌ستاره‌ای» این است که تمام منطق‌های نمادین‌اش جلوی بُعد شخصی‌اش را نمی‌گیرند. جلوی داستانی که می‌فهمد خصوصیاتی که ما را به عنوان انسان معرفی می‌کنند، از ویژه‌ترین جلوه‌ها هستند.

 

 

هالیوود ریپورتر

با تمام جنبه‌های ماجراجویانه و آینده‌بینی‌هایش، «بین‌ستاره‌ای» خیلی زیاد در احساساتِ زمینی و واقعیت‌های علمی ریشه دوانده است و کمتر برای قدم گذاشتن در مخاطراتِ ناشناخته‌ها و آن اتفاقات واقعا خطرناک دست به کار می‌شود. فیلم در بخش‌هایی شگفت‌انگیز است اما مهم نیست چقدر گفتگو‌ها از حضور یک «روح» خبر می‌دهند یا چندبار شعر «به درون این شبِ آرام پا مگذار» از دیلین توماس و آن بخش معروف‌اش «برآشوب، برآشوب دربرابر جان دادنِ نور» تکرار می‌شود، فیلم هرگز نمی‌تواند وحشت ناشی از پوچی و بی‌نهایت را منتقل کند. «بین‌ستاره‌ای» به طرز خوشبینانه و انسان‌گرایانه‌ای می‌گوید که اگر نور به آرامی درحال جان دادن در جایی باشد، شاید بتوان رونوشتی مناسب از آن را به عنوان جایگزین پیدا کرد. ولی در اینجا خبری از برآشوبیدن نیست. فقط همان باور سالم به شهامتِ یانکی‌وار به سبک قرن بیستم یافت می‌شود. اینکه آیا این الگو در این روزها به تنهایی کافی است، سوال دیگری است.

 

۵ نکته‌ی فیزیک برای درک بهتر «بین‌ستاره‌ای»

جاذبه‌ی مجازی (Artificial Gravity) 

مشکل بزرگی که ما به عنوان انسان در سفرهای فضایی با آن روبه‌رو می‌شویم، تاثیراتِ جاذبه‌ی صفر بر بدن‌مان است. ما روی زمین به دنیا آمده‌ایم و از همین سو، بدن‌هایمان طوری وفق پیدا کرده‌ تا تحت شرایط جاذبه‌ای خاصی کار کند. اما وقتی برای دوره‌‌های طولانی در فضا باشیم، ماهیچه‌هایمان توانایی‌شان را از دست می‌دهند. این مشکلی است که در «بین‌ستاره‌ای» هم فضانوردان درگیرش هستند. برای مبارزه با این اتفاق، دانشمندان تکنولوژی‌هایی طراحی کرده‌اند که توانایی شبیه‌سازی جاذبه‌ی مجازی در فضاپیماها را داشته باشد. یکی از این ایده‌ها، دَوران مداوم فضاپیما است که در فیلم هم شاهدش هستیم. دَوران، نیرویی تولید می‌کند که به آن نیروی «گریز از مرکز» می‌گویند. نیرویی که اشیا را به سوی بیرون و به دیواره‌های فضاپیما هُل می‌دهد. این حرکت هُل دادن شبیه همان کاری است که جاذبه انجام می‌دهد، اما دقیقا در عکس آن قرار می‌گیرد. شما می‌توانید نوعی از جاذبه‌‌ی مجازی را جایی تجربه کنید که با ماشین درحال دور زدنِ پیچی تند هستید و در این بین احساس می‌کنید درحال پرتاب شدن به بیرون از ماشین هستید. خب، پس برای یک فضاپیمای درحال چرخش، دیواره‌ها تبدیل به زمینی می‌شوند که می‌توان روی‌شان راه رفت.

سیاه‌چاله‌ (Black hole) 

سیاه‌چاله‌های معمولی به وسیله‌ی ستاره‌های مُرده تولید می‌شوند. ستاره‌ای با جرمی بزرگتر از حدود ۲۰ برابرِ خورشید، می‌‌تواند در پایان زندگی‌اش تبدیل به سیاه‌چاله شود. زندگی نرمالِ یک ستاره از جنگی بین کشش جاذبه به داخل و فشار به بیرون تشکیل شده است. واکنشاتِ هسته‌ای مرکز ستاره آنقدر انرژی تولید می‌کنند تا آن با کشش جاذبه متعادل شود و ستاره پایدار بماند. هرچند وقتی سوخت هسته‌ای به پایان می‌رسد، جاذبه پیش‌دستی می‌کند و مواد داخل هسته را فشرده‌تر و فشرده‌تر می‌کند. انفجار ستاره‌های بزرگ به سوپرنووا معروف هستند. سیاه‌چاله‌ ناحیه‌ای از فضا-زمان است که چنان قدرت گرانشی عظیمی دارد که هیچ ذره یا تابش‌های الکترومغناطیسی نمی‌توانند از آن فرار کند. نظریه‌ی نسبیتِ عام انیشتین پیش‌بینی می‌کند جرمی به اندازه‌ی کافی فشرده می‌تواند سبب تغییر شکل و خمیدگی در فضا-زمان و ایجاد سیا‌ه‌چاله شود. فضانوردان به صورت غیرمستقیم سیاه‌چاله‌ها را مشاهده کرده‌اند، اما کسی نمی‌داند چه چیزی در عمق این سیاه‌چاله‌ها وجود دارد. ولی دانشمندان حداقل برای آن نامی دارند: یگانگی

کرم‌چاله (Wormhole) 

کرم‌چاله‌ها—مثل همانی که فضانوردانِ «بین‌ستاره‌ای» برای سفرِ به کهکشانی دیگر از آن استفاده می‌کنند—تنها پدیده‌ی فیزیکی داخل فیلم است که در دنیای واقعی هیچ مدرکی درباره‌ی وجود آنها در دست نیست. کرم‌چاله‌ها از بیخ پدیده‌ای تئوری و تخیلی هستند. اما با این حال، به‌طرز غیرقابل‌باوری در میان نویسندگانِ داستان‌های علمی‌خیالی طرفدار دارند. مخصوصا آن داستان‌هایی که به دنبال انتقالِ قهرمانان‌شان به مکان‌های دست‌نیافتنی کیهان هستند. برای چه؟ چون کرم‌چاله‌ها را می‌توان در یک کلام میان‌بُرهای فضایی نامید. یعنی فضا می‌تواند کشیده شود، دچار انحراف شود یا انحنا پیدا کند. خب، کرم‌چاله انحنایی در صفحه‌ی فضا-زمان است که مثل تونلی دو مکان در فضا را به هم متصل می‌کند. اصطلاحِ رسمی کرم‌چاله، پُلِ انیشتین-رِوزن است. چون برای اولین‌بار در سال ۱۹۳۵ بود که آلبرت انیشتین و همکارش نیتن رِزون نظریه‌ی آن را ارائه کردند.

اتساع زمان گرانشی (Gravitational Time Dilation) 

اتساع زمان گرانشی پدیده‌ای واقعی است که حتی روی زمین هم دیده شده است. این اتفاق به دلیل نسبی‌ بودن زمان می‌افتد. یعنی زمان در چارچوب‌های مختلف با سرعت‌های مختلفی حرکت می‌کند. وقتی شما در محیطی با جاذبه‌ی قدرتمند هستید، زمان برای شما نسبت به کسانی که در محیطی با جاذبه‌ی ضعیف‌تر هستند، آرام‌تر حرکت می‌کند. برای مثال اگر شما نزدیک یک سیاه‌چاله (مثل همانی که در فیلم هست)‌باشید، از آنجایی که چارچوبِ مرجع گرانش‌تان متفاوت است، در نتیجه درک‌تان از زمان در مقایسه با کسی که روی زمین ایستاده، تفاوت خواهد داشت. یک دقیقه برای شما در نزدیکی سیاه‌چاله همان ۶۰ ثانیه خواهد بود، اما اگر بتوانید به ساعتی روی زمین نگاه کنید، خواهید دید یک دقیقه کمتر از ۶۰ دقیقه زمان می‌برد. این یعنی شما کندتر از زمینی‌ها، پیر می‌شوید. و همچنین هرچه میدانِ گرانشی قوی‌تر باشد، اتساع زمان هم شدیدتر می‌شود.

 

 

واقعیتِ پنج بُعدی (Five-dimensional Reality)

 آلبرت انیشتین ۳۰ سال پایانی زندگی‌اش را وقفِ اثباتِ تئوری «وحدت» کرد. او سعی داشت به گونه‌ای تمام نیروهای طبیعت را یکی کند. او شدیدا احساس می‌کرد می‌توان تمام طبیعت را با یک تئوری تنها توضیح داد. نظریه‌ای که مفهوم ریاضی جاذبه را با سه نیروی پایه‌ای طبیعت (نیروی قوی، نیروی ضعیف، نیروی الکترومغناطیسم) ترکیب می‌کرد. او در این ماموریت شکست خورد و البته فیزیکدان‌های بی‌شماری از زمان انیشتین تاکنون به در بسته خورده‌اند. مشکل این است که جاذبه همکاری نمی‌کند. از همین سو، برخی فیزیکدان‌ها فکر می‌کنند برای حل این رازِ عظیم به جای استفاده از کیهانِ چهار بُعدیِ که انیشتین در تئوری نسبیت‌اش مطرح کرد (که شامل سه‌ بعد فضا و یک بعد زمان یا به اختصار فضا-زمان می‌شود) باید به کیهان به عنوان چیزی که در ۵ بعد عمل می‌کند، نگاه کنیم.

توضیح قوانین نسبیت فضا-زمان

«بین‌ستاره‌ای» براساس ایده‌های کیپ تورن، فیزیکدان نظریه‌پردازِ معروفی است که در تولید فیلم هم نقش داشته است. به ویژه این دانسته که درحالی که تمام چیزی که ما از کیهان می‌بینیم در سه بُعد است، اما درحقیقت امکان دارد هستی حداقل پنج بعد داشته باشد. همچنین در برخی تئوری‌ها، گفته شده که برخی نیروها (در اینجا جاذبه) قادر به حرکت از میان بعدها هستند-یعنی براساس قوانین نیوتون، چیزی که در ابتدا به عنوان نیرویی محدود شناخته می‌شود، درواقع می‌تواند تاثیراتی بی‌نهایت داشته باشد. این مفهوم همان ابتدا در اولین سیاره‌ای که تیم ایندیورنس روی آن فرود می‌آید، ساده‌سازی می‌شود. به طور کلی، زمان در این سوی کرم‌چاله سریع‌تر از آن سوی شناخته‌نشده‌اش حرکت می‌کند. این به خاطر قدرت نیروی جاذبه‌ی سیاه‌چاله‌ی گاراگنچوآ است که در زمان باتوجه به فاصله‌ی شی به مرکز سیاه‌چاله، دست می‌برد. یعنی هر چه شی‌ای به مرکز نزدیک‌تر باشد، زمان برای آن شی آرام‌تر حرکت می‌کند. در نتیجه، زمان بر روی سیاره‌ی میلر به طرز شدیدی آرام‌تر جلو می‌رود. یعنی برای هر ساعتی که تیم روی سطح آبی سیاره سپری می‌کند، بر روی زمین ۷ سال می‌گذرد. این بزرگ‌ترین دلیلی که کوپر را به جنب‌و‌جوش انداخته تا هرچه سریع‌تر از سیاره‌ی میلر بیرون بزند. چون کوپر می‌داند سه ساعت حضور روی این سیاره، دهه‌ها همراهی با خانواده‌اش را می‌سوزاند. همین‌طور آملیا هم اشاره می‌کند که در حقیقت تاثیر جاذبه‌ی سیاه‌چاله روی زمان دلیل اصلی حضور تیم‌شان روی میلر بوده است- چراکه با اینکه در ابتدا تصور می‌کردند، این سیاره سال‌ها است که درحال ارسال پیام‌های مثبت رادیویی بوده، اما در واقع میلر تنها دقایقی قبل از آنها روی سیاره فرود آمده بوده و توسط موج‌‌های آب کشته شده بوده است. این مفهوم وقتی دوباره نمایش داده می‌شود که کوپر و آملیا بعد از بازگشت از میلر به ایندیورنس (که خیلی دورتر از گاراگنچوآ قرار دارد) متوجه می‌شوند، رامیلی که منتظرشان نشسته بوده، پیر شده است. چون در سه ساعتی که آنها رفته بودند، او ۲۳ سالِ کامل را به تنهایی زندگی کرده بوده است. در همین راستا، در پیام‌های ویدیویی که گروه از خانه دریافت می‌کنند، شاهد بچه‌های کوپر هستیم که حالا کاملا بالغ شده‌اند. هرچه گروه از سیاه‌چاله دورتر می‌شود، از مقدار تغییر در فضا-زمان هم کاسته می‌شود. یعنی وقتی آنها به سیاره‌ی «مَن» (Mann) می‌رسند، به طرز قابل‌ملاحظه‌ای دیگر خبری از آن اضطرار در ماموریت‌شان نیست. این وسط، تاثیر قابل‌لمسی از جاذبه روی فضا-زمان ابزاری است که به کوپر اجازه می‌دهد با دخترش، مورف، از درون تسراکت ارتباط برقرار کند. در داخل این ماشین، جاذبه از میان دیگر بعد‌ها در فضا و زمان عبور می‌کند و به کوپر اجازه می‌دهد تا پیام «بمان» (STAY) را از طریق انداختن کتاب‌ها منتقل کند. یا از طریق گرد و خاکِ روی زمین با نسخه‌ی خودش در گذشته ارتباط برقرار کند. مهم‌تر از همه، ارتباطِ پنج بعدی از طریق جاذبه، کوپر را قادر می‌سازد تا در ساعت‌مچی مورف دست ببرد و اطلاعاتی که تارس بدست آورده را به زمین منتقل کند. به همین صورت، ترجمه‌ی آن داده‌ها از زبان دودویی، اطلاعاتی که مورف برای پیشرفت دیوانه‌وار و عظیم انسان‌ها جهت فهمیدن فضا و زمان و همچنین تکمیلِ نقشه‌ی A دارند، را در اختیارش قرار می‌دهد.

ماجرای نقشه‌ی A و‌ B  چیست؟

همان اوایل فیلم می‌فهمیم دولت امریکا به صورت مخفی درحال حمایت مالی از پروژه‌ای در ناسا بوده است که هدف‌اش یافتن خانه‌ی جدیدی برای سکوت نژاد انسان است. کوپر می‌پرسد، چگونه ناسا می‌تواند سیاره‌ای قابل‌سکونت پیدا کند، درحالی که انسان‌ها همین الانش هم وقت زیادی ندارند و نقل مکان به نزدیک‌ترین کهکشان به تنهایی دهه‌‌ها زمان می‌برد. پروفسور برند (مایکل کین) فاش می‌کند که تمدنی ناشناخته که فقط به نام «آنها» شناخته می‌شوند، کرم‌چاله‌ای در نزدیکی زحل قرار داده‌اند—کرم‌چاله‌ای که می‌تواند به عنوان میان‌بُری برای دسترسی به بخش‌های دوردست فضا مورداستفاده قرار بگیرد. وقتی کوپر با پروفسور برند دیدار می‌کند، ناسا قبلا ۱۲ نفر را از طریقِ آن کرم‌چاله به کهکشانی دیگر فرستاده تا ببیند آیا در آن‌سوی کرم‌چاله سیاره‌ای قابل‌زندگی وجود دارد یا نه. با رسیدنِ به سیاره‌هایشان، هر فضانورد وظیفه دارد تا سیستمِ ارسال امواج رادیویی‌اش را برپا کند. امواج رادیویی نشان می‌دهند که آیا سیاره‌ی هر فضانورد، نامزد برنامه‌ی کلون‌سازی انسان‌ها می‌شود یا نه. ناسا نمی‌تواند به طور مستقیم با فضانوردان‌اش ارتباط برقرار کند و ظاهرا بیش از یک دهه است که رد تماس‌هایشان را از دست داده—تماس‌هایی که فقط سه‌تایشان فعال باقی مانده‌اند. (برای تماشای آنلاین فیلم‌های روز سینمای جهان می‌توانید بر روی تماشای آنلاین فیلم خارجی کلیک نمایید) حالا نوبت کوپر و دیگر اعضای ایندیورنس است که از سرنوشت این سه فضانورد پرده برداشته و اطلاعاتِ تهیه شده برای اتخاذ تصمیمی درباره‌ی اینکه کدام سیاره شرایط بهتری را فراهم می‌کند، به دست بیاورند. اگر ایندیورنس بتواند سیاره‌ای قابل‌زندگی پیدا کند، برند ادعا می‌کند که ناسا برای بقای انسان‌ها دو نقشه دارد: نقشه‌ی A) درحالی که تیم ایندیورنس در سفر هستند، برند به کارش روی معادله‌ای پیشرفته ادامه می‌دهد. اگر این معادله حل شود، انسان‌ها می‌توانند به ویژگی‌های فیزیکِ بُعد پنجم-به ویژه جاذبه- دست پیدا کنند. اینطوری ناسا قادر خواهد بود با برهم زدن درکِ سنتی‌مان از قوانین فیزیک، ایستگاه فضایی غول‌پیکری را که حامل جمعیتِ باقی‌مانده‌ی زمین است به فضا بفرستد. نقشه‌ی B) اگر برند در محاسبات‌اش شکست بخورد یا ایندیورنس زمان زیادی را برای بررسی سیاره‌های احتمالی سپری کند، ناسا بانکی از جنین‌های انسانی بارورشده را آماده کرده تا از بقای نژاد انسان مطمئن شود. در این سناریو، ایندیورنس روی قابل‌ سکونت‌ترین سیاره‌ فرود می‌آید و نسل جنین‌ها را بزرگ می‌کند و آن نسل هم در بزرگ‌کردن نسل جدیدی از جنین‌ها همکاری می‌کنند و درآن واحد به صورت طبیعی هم تولید مثل می‌کنند.

 

 

 

در اواخر فیلم متوجه می‌شویم، هیچ نقشه‌ی Aای وجود ندارد و برند هرگز باور نداشته انجام این برنامه امکان‌پذیر بوده است. او اعلام می‌کند که سال‌ها پیش آن معادله را حل کرده بوده اما این معادله انسان‌ها را نجات نخواهد داد. او فقط از این ایده برای مجبور ساختن رهبران دنیا برای همکاری با یکدیگر جهت ساخت سازه‌های لازم استفاده کرده تا از این طریق از موفقیت نقشه‌ی B‌ مطمئن شود. برند باور دارد که انسان‌ها فقط برای نجات نژادشان دست به همکاری نمی‌زدند—درواقع آنها باید باور می‌کردند که همکاری در کنار یکدیگر به نجات شخصی خودشان ختم می‌شده است. وقتی کوپر و آملیا متوجه می‌شوند که نقشه‌ی A دروغی بیش نبوده، به همان نقشه‌ی B متوسل می‌شوند و مقصد بعدی‌شان را سومین و آخرین گزینه‌ای که برای انتقال جنین‌ها در اختیار دارند، در نظر می‌گیرند؛ سیاره‌ای که معشوقه‌ی آملیا، وولف ادمونز، هنوز درحال ارسال پیام‌های رادیویی مثبت از آن است. در این بین کوپر که هنوز متقاعد نشده که نقشه‌ی A غیرقابل‌انجام است، در حالی که گروه از سیاه‌چاله‌ی گاراگنچوآ برای هدایتِ ایندیورنس به سوی سیاره‌ی ادمونز استفاده می‌کنند، او روبات همراه‌شان، تارس، را به مرکز سیاه‌چاله می‌فرستد—به این امید که تارس بتواند اطلاعاتِ لازم برای تکمیل و بهبود محاسباتِ پروفسور برند را بدست بیاورد. کوپر همچنین جان خودش را هم برای کم کردنِ وزنِ ایندیورنس فدا می‌کند تا از موفقیتِ آملیا در رسیدن به سیاره‌ی ادمونز و انجام نقشه‌ی B درصورتی که تارس شکست خورد، مطمئن شود. با این حال، کوپر به جای مُردن در فضا، به داخل «تسراکت» (Tesseract) کشیده می‌شود. تسراکت نقطه‌ی مرکزی سیاه‌چاله‌ی گاراگنچوآ است که توسط «آنها» ساخته شده. اما این موجودات (آنها) چه کسانی هستند که به سوی انسان‌ها دست کمک دراز کرده‌اند؟

«آنها» چه کسانی هستند؟

کوپر و دیگر دانشمندان ناسا تصور می‌کنند، «آنها»، نژادی فرازمینی یا ماوراطبیعه‌ای هستند که به راز و رمزهای دستکاری در بُعدی‌های هستی احاطه دارند و به دلایلِ نامعلومی تصمیم گرفته‌اند به انسان‌ها برای فرار از سیاره‌ی درحال‌ نابودی‌شان کمک کنند. ناسا فکر می‌کند این موجودات قادر نیستند یا علاقه‌ای به ارتباط مستقیم با انسان‌ها ندارند—مخصوصا به خاطر اینکه «آنها» به بُعد پنجم دسترسی دارند، پس از راه و روش‌های سه بُعدی فهم ما از هستی، فراتر رفته‌اند. برند فکر می‌کند «آنها» از طریق یک سری پیام‌های دودویی (Binary) و تکنولوژی پیشرفته (کرم‌چاله) خرده‌نان‌هایی را برای انسان‌ها به سوی نجات‌شان از انقراض پخش کرده‌اند. اما بعدا معلوم می‌شود موجوداتی که ناسا به عنوان یک نژاد بیگانه تصور می‌کرده، درحقیقت دو نهاد جدا اما یکسان بوده‌اند. اول) انسان‌های آینده که به قوانین کیهان به درجه‌ی استادی رسیده‌اند و از همین سو، قادر به دست‌کاری زمان و فضا هستند. دوم) تلاش کوپر برای ارتباط با دخترش از درون تسراکت-که آن هم توسط انسان‌های آینده برای او ساخته شده است.

 

 

توضیح قوانین نسبیت فضا-زمان

«بین‌ستاره‌ای» براساس ایده‌های کیپ تورن، فیزیکدان نظریه‌پردازِ معروفی است که در تولید فیلم هم نقش داشته است. به ویژه این دانسته که درحالی که تمام چیزی که ما از کیهان می‌بینیم در سه بُعد است، اما درحقیقت امکان دارد هستی حداقل پنج بعد داشته باشد. همچنین در برخی تئوری‌ها، گفته شده که برخی نیروها (در اینجا جاذبه) قادر به حرکت از میان بعدها هستند-یعنی براساس قوانین نیوتون، چیزی که در ابتدا به عنوان نیرویی محدود شناخته می‌شود، درواقع می‌تواند تاثیراتی بی‌نهایت داشته باشد. این مفهوم همان ابتدا در اولین سیاره‌ای که تیم ایندیورنس روی آن فرود می‌آید، ساده‌سازی می‌شود. به طور کلی، زمان در این سوی کرم‌چاله سریع‌تر از آن سوی شناخته‌نشده‌اش حرکت می‌کند. این به خاطر قدرت نیروی جاذبه‌ی سیاه‌چاله‌ی گاراگنچوآ است که در زمان باتوجه به فاصله‌ی شی به مرکز سیاه‌چاله، دست می‌برد. یعنی هر چه شی‌ای به مرکز نزدیک‌تر باشد، زمان برای آن شی آرام‌تر حرکت می‌کند. در نتیجه، زمان بر روی سیاره‌ی میلر به طرز شدیدی آرام‌تر جلو می‌رود. یعنی برای هر ساعتی که تیم روی سطح آبی سیاره سپری می‌کند، بر روی زمین ۷ سال می‌گذرد. این بزرگ‌ترین دلیلی که کوپر را به جنب‌و‌جوش انداخته تا هرچه سریع‌تر از سیاره‌ی میلر بیرون بزند. چون کوپر می‌داند سه ساعت حضور روی این سیاره، دهه‌ها همراهی با خانواده‌اش را می‌سوزاند. همین‌طور آملیا هم اشاره می‌کند که در حقیقت تاثیر جاذبه‌ی سیاه‌چاله روی زمان دلیل اصلی حضور تیم‌شان روی میلر بوده است- چراکه با اینکه در ابتدا تصور می‌کردند، این سیاره سال‌ها است که درحال ارسال پیام‌های مثبت رادیویی بوده، اما در واقع میلر تنها دقایقی قبل از آنها روی سیاره فرود آمده بوده و توسط موج‌‌های آب کشته شده بوده است. این مفهوم وقتی دوباره نمایش داده می‌شود که کوپر و آملیا بعد از بازگشت از میلر به ایندیورنس (که خیلی دورتر از گاراگنچوآ قرار دارد) متوجه می‌شوند، رامیلی که منتظرشان نشسته بوده، پیر شده است. چون در سه ساعتی که آنها رفته بودند، او ۲۳ سالِ کامل را به تنهایی زندگی کرده بوده است. در همین راستا، در پیام‌های ویدیویی که گروه از خانه دریافت می‌کنند، شاهد بچه‌های کوپر هستیم که حالا کاملا بالغ شده‌اند. هرچه گروه از سیاه‌چاله دورتر می‌شود، از مقدار تغییر در فضا-زمان هم کاسته می‌شود. یعنی وقتی آنها به سیاره‌ی «مَن» (Mann) می‌رسند، به طرز قابل‌ملاحظه‌ای دیگر خبری از آن اضطرار در ماموریت‌شان نیست. این وسط، تاثیر قابل‌لمسی از جاذبه روی فضا-زمان ابزاری است که به کوپر اجازه می‌دهد با دخترش، مورف، از درون تسراکت ارتباط برقرار کند. در داخل این ماشین، جاذبه از میان دیگر بعد‌ها در فضا و زمان عبور می‌کند و به کوپر اجازه می‌دهد تا پیام «بمان» (STAY) را از طریق انداختن کتاب‌ها منتقل کند. یا از طریق گرد و خاکِ روی زمین با نسخه‌ی خودش در گذشته ارتباط برقرار کند. مهم‌تر از همه، ارتباطِ پنج بعدی از طریق جاذبه، کوپر را قادر می‌سازد تا در ساعت‌مچی مورف دست ببرد و اطلاعاتی که تارس بدست آورده را به زمین منتقل کند. به همین صورت، ترجمه‌ی آن داده‌ها از زبان دودویی، اطلاعاتی که مورف برای پیشرفت دیوانه‌وار و عظیم انسان‌ها جهت فهمیدن فضا و زمان و همچنین تکمیلِ نقشه‌ی A دارند، را در اختیارش قرار می‌دهد.

بررسی خط‌های زمانی احتمالی فیلم

به تازگی به سناریوی جدیدی برای توضیح داستان فیلم برخوردم که خیلی به خط داستان اصلی فیلم نزدیک است و در آن خبری از روبات نیست و در واقع دنبال‌کننده‌ی همان گفته‌ی عمومی "«آنها» انسان‌های آینده هستند" است. این سناریو از دو خط زمانی تشکیل شده است:

خط زمانی اول:

زمین همانطور که در طول فیلم می‌بینیم به سوی پایانی آخرالزمانی پیش می‌رود. فقط با این تفاوت که ایندفعه انسان‌ها بدون کمک کرم‌چاله‌ای سوار بر فضاپیمایی شده و در فضا به جستجو می‌پردازند. در این خط زمانی خبری از نقشه‌ی A نیست و فقط و فقط آنها نقشه‌ی B را برای اجرا در دست دارد. آنها با استفاده از روبات‌ها و خواب‌های مصنوعی و فضاپیماهایی نزدیک به سرعت نور، می‌توانند سیاره‌ی جدیدی پیدا کنند. اما در این بین، زمین از بین می‌رود. انسان‌های آن فضاپیما در سیاره‌ای دیگر کلونی تشکیل می‌دهند، برای صدها یا هزاران سال تکامل پیدا می‌کنند و در نهایت به قابلیت‌های بعد پنجم دست پیدا می‌کنند و سپس، تصمیم می‌گیرند، انسان‌های زمین را از طریق قرار دادن کرم‌چاله‌ای در گذشته و در نزدیکی زحل نجات دهند. انسان‌های آن کلونی در اوج پیشرفتگی به سر می‌برند و دلیلی برای نجات گذشتگان ندارند، اما شاید یک‌جور عذاب‌ وجدان آنها را به جلو هل می‌دهد. چون، بالاخره آنها برای نجات انسان‌های روی زمین راهی فضا شده بودند و در موعد مقرر موفق به این کار نشده بودند و حالا می‌توانند حداقل با دست‌کاری گذشته  از وقوع آن جلوگیری کنند.

 

 

خط زمانی دوم:

زندگی بر روی زمین همین‌طور که می‌بینیم، جلو می‌رود. یعنی یک کرم‌چاله ظاهر می‌شود، ناسا پروژه‌ی مخفی لازاروس را راه‌اندازی می‌کند و ده سال بعد آملیا به همراه کوپر، رامیلی، دویل و همچنین تارس یک‌راست از طریق کرم‌چاله روی سیاره‌ی ادمونز (همانی که بهترین مکان برای زندگی است) فرود می‌آیند. فقط گروه آملیا را داریم که کلونی انسان‌ها را روی این سیاره‌ی جدید برپا می‌کنند. اما همانطور که می‌دانید، ساخت کلونی، نقشه‌ی B است. برای همین آنها از دوردست‌ها می‌بینند که نقشه‌ی A با شکست روبه‌رو می‌شود و زمین با نژاد انسان‌هایش از هم می‌پاشد. درحالی که مورف تنها راه ارتباطی آنها با زمین و ناسا است. اما انسان‌ها روی کلونی آملیا رشد و تکامل پیدا کرده و به درنهایت به دانش بُعد پنجم دسترسی پیدا می‌کنند. آنها با مطالعه و بررسی سیاه‌چاله‌ی گاراگنچوآ معادله‌ی بعد پنجم را حل می‌کنند. سپس، «تسراکت» را ساخته،  آن را درون سیاه‌چاله جایگذاری کرده و آن را به اتاق خواب مورف متصل کرده و از این طریق پای کوپر و دخترش را به ماجرا باز می‌کنند. در این خط زمانی می‌توان تصور کرد که کوپر حین همراهی با گروه کشته می‌شود و هیچ‌وقت پایش به سیاره‌ی ادمونز باز نمی‌شود. حالا آملیا می‌خواهد با ساخت «تسراکت» هم کوپر و هم تمام انسان‌هایی که روی زمین منقرض شده‌اند را نجات دهد.

 

 

 

سیندرلا

سه شنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۲۹ ب.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی فیلم سیندرلا

شاید شارل پروی فرانسوی هرگز نمی توانست تصور کند که داستانهای پریانی اش بتواند روزی چنان محبوب و مشهور باشند که بارها و بارها توسط افراد مختلف در ملل و فرهنگ های دیگر بازخوانی گردند. شارل پرو را حتی می توان عامل اصلی قدرت گرفتن کمپانی والت دیزنی دانست چراکه با ساخت کارتون از نوشته های این نویسنده بود که دیزنی توانست بخش مهمی از اعتبار و ثروت کنونی خود را بدست بیاورد. " سیندرلا " نیز در کنار دیگر نوشته های دیگر پرو از جمله « شنل قرمزی » و « زیبای خفته »، از جمله داستان هایی است که تا به امروز به شکل های گوناگون از جمله تئاتر، کارتون، نمایش عروسکی، فیلم و... عرضه شده است و امروزه کمتر کسی را می توان یافت که تابحال این داستان پریانی را نشنیده باشد.

در جدیدترین بازخوانی پرونده « سیندرلا » اینبار کنت برانا فردی است که به سراغ روایت مجدد این قصه رفته است. انتخابی که تا حدود زیادی تامل برانگیز بود چراکه کمتر دیده شده کنت برانا به ساخت اثری در چنین حال و هوایی علاقه مند بوده باشد و اصلا وی را بیشتر به عنوان یک " شکسپیر شناس " می شناسند. با اینحال نتیجه ساخت فیلم « سیندرلا » توسط کنت برانا ناامید کننده نبوده است.

 

 

داستان فیلم که احتمالا همه افراد آن را حفظ می باشند به این شرح است : اِلا ( لیلی جبمز ) دختر زیبایی است که به تازگی مادر خود را از دست داده است و حال باید نامادری جدیدش ( کیت بلانشت ) به همراه دو دختر عجیبش را در کنار خود بپذیرد. اما بزودی پدرِ اِلا نیز از دنیا می رود و وی مورد ظلم نامادری و دو دخترش قرار میگیرد که او را تبدیل به خدمتکاری برای منزل می کنند و نام سیندرلا را بر روی او می گذارند. سیندرلا که پژمرده و آسیب پذیر شده، در جنگل با مرد غریبه ای ( ریچارد مدن ) آشنا می شود. وی در ابتدا فکر میکند که این مرد غریبه یکی از افراد قلعه است اما بزودی مشخص می شود که او شاهزاده است و...

ویژگی‌های این فیلم

« سیندرلا » که با بودجه ای نزدیک به 100 میلیون دلار ساخته شده است، در بخش روایت دچار تغییری در لحن اصلی داستان نشده است. در این فیلم داستان زندگی سیندرلا با کمترین لغزش ممکن روایت شده و همان روایت کلاسیکی است که در دهه ی 50 میلادی از محبوبیت بسزایی برخوردار بود و تماشاگران توجه ویژه ای به داستانهای پریایی داشتند. البته فیلم در فصل ابتدایی توضیحات بیشتری درباره زندگی شیرین سیندرلا در زمان در قید حیات بودن پدر و مادرش ارائه می دهد که کمک بهتری برای درک بیشتر این شخصیت کرده است.

یکی از ویژگی های مثبت « سیندرلا » کنت برانا این است که از گزافه گویی و سوی و جهت دادن به داستان اصلی سرباز زده است و داستان را به همان سر و شکل اصلی اش با استفاده از تکنولوژی های جدید تصویربرداری به مخاطبین عرضه کرده است. در واقع یکی از نکاتی که تا پیش از اکران « سیندرلا » می شد درباره اش نگران بود ، این موضوع بود که آیا قرار است سیندرلای جدید پیامهای فمینیستی و یا شعارهای زیست محیطی ( که اخیرا در آثار زیادی مشاهده می شود ) را در خود داشته باشد یا که خیر. اما خوشبختانه برانا با هوشیاری، از این دام استودیویی گریخته است و داستان پریایی سیندرلا با نگاه شیرین و دنیای فانتزی و کودکانه اش به سینما آمده است.

 

 

به ویژگی های مثبت کارگردانی برانا می توان توجه ویژه به شخصیت های مشهور داستان « سیندرلا » که در طول تاریخ همواره از پرداخت پُر ایرادی برخوردار بودند را نیز اضافه کرد. از جمله این شخصیت ها، نامادری خبیث و حسود سیندرلا می باشد که همواره بصورت شخصیتی تک بعدی و کاملا سیاه در این داستان به تصویر کشیده می شد. اما در « سیندرلای » برانا، این نامادری به لطف بازی درخشان بلانشت، از حالت تک بعدی خارج شده و ما می توانیم برای اولین بار عواطف و لایه های مختلف رفتاری این مادر را ببینیم و حتی در لحظاتی از فیلم برای او دلسوز باشیم. شخصیت نامادری سیندرلا تا پیش از این زنی مستبد بود که نمادی بی پرداخت و کلیشه ای از تعریف کلی نامادری در اجتماع بود اما اینبار می توان وی را پیچیده و قابل درک یافت.

اما درخشان ترین بخش فیلم « سیندرلا »،طراحی لباس و صحنه فیلم است که احتمالا از حالا می تواند در فصل جوایز اسکار سال بعد یکی از نامزدهای بهترین طراحی لباس باشد. لباس های بسیار زیبای فیلم که توسط سندی پاول کهنه کنار طراحی شده، مخصوصا در سکانس پایکوبی در قصر بسیار خودنمایی می کند و رنگ های متنوع این لباس ها در کنار پس زمینه های کامپیوتری زیبای فیلم، جذابیتی دو چندان برای تماشای دوباره سیندرلا ایجاد کرده است که می توان بارها و بارها از مشاهده این حجم از رنگ ها در کنار یکدیگر لذت برد.

لیلی جیمز که با سریال « داونتون اَبی » به شهرت رسید، در نقش سیندرلا بازی بسیار خوبی از خود به نمایش گذاشته است. جیمز به خوبی توانسته سیندرلای زجر کشیده اما همواره پرامید را برای تماشاگر زنده کند و باید گفت که در کار خود موفق بوده است. ریچارد مدن در نقش شاهزاده نیز بازی خوبی از خود به جای گذاشته است. شاهزاده اگرچه در مقایسه با نامادری از پرداخت ضعیف تری برخوردار است، اما خوشبختانه به نسبت حضور تک بعدی اش در این داستان در سالهای گذشته، اینبار از فرصت بیشتری برای حضور در صحنه برخوردار بوده و تماشاگر می تواند کمی هم به او در طول داستان فکر کند! اما بهترین بازیگر فیلم بی شک کیت بلانشت است که روح تازه ای به شخصیت نامادری داستان « سیندرلا » دمیده است. بلانشت در نقش زنی رنج کشیده و ظالم ،بازی فوق العاده ای از خود به نمایش گذاشته است و شاید بتوان حتی بازی او را یک دلیل برای تماشای « سیندرلا » عنوان کرد.

 

ارتباط با مخاطب

« سیندرلا » در مجموع اثری وفادار به کارتون کلاسیک سال 1950 والت دیزنی می باشد که با کمترین تغییرات در روایت داستان، به سینماها آمده و به احتمال زیاد بتواند باعث آشتی مجدد نسل جدید تماشاگران با داستان های پریانی شود. « سیندرلا » کنت برانا خوشبختانه ارجینال ترین داستان برگرفته از قصه های پریانی در سالهای اخیر را در خود جای داده که نه در آن خبری از پیامهای اجتماعی و فمینیستی است و نه وجود نگرانی های کنونی بشر در ارتباط با مسائل اجتماعی. « سیندرلا » کنت برانا تماشایی ترین اثر پریانی چند سال اخیر می باشد.

پر رنگ کردن شخصیت سیندرلا در کشور های غربی به عنوان الگویی مناسب برای دختران آن تمدن به دلیل داشتن عقبه فکری فلسفی و داشتن رویکرد تربیتی که مبتنی بر بی حیایی و بی عفتی است، پدیده ای طبیعی و مورد تایید برای این تمدن محسوب می شود؛ دخترکی تنها و به دور از خانواده که شاهزاده ای از طبقه بورژوا او را از چنگال ظلم و فلاکت نجات داده و در نهایت با او به اوج خوشبختی در زندگی مادی می رسد.

اما با داشتن نیم نگاهی به سِیر برجسته شدن شخصیت سیندرلا در عرصه ی کشورهایی نظیر ایران اسلامی، با پارادوکسی عمیق مواجه می شویم؛ در ابتدا آنکه دیرین گونه سیندرلا در نظام تمدن غرب به دخترکی فاحشه بر می گردد. اگر چه به این موضوع در انیمیشن سیندرلا هیچ گونه اشاره ای نمی شود اما به هر حال موضوعی است که نمی توان از آن به سادگی عبور کرد؛ به واقع ساخت انیمیشن و فیلم سینمایی سیندرلا که مبتنی بر داستان استرابو و پس از آن پرو بوده است، مبتنی بر بی حیایی و بی عفتی شکل گرفته اما در مقابل دختر مسلمان و ایرانی که نظام معرفتی او مبتنی بر حیا است، از کودکی با الگویی به نام سیندرلا اُخت گرفته و همزاد پنداری می نماید و در این زمان به نوعی آمیختگی متضاد بین شخصیت سیندرلا با دختر ایرانی مسلمان ایجاد می‌شود.

مورد دیگر سبک زندگی ماده گرایانه سیندرلا است؛ زندگی سراسر رنج و عذاب که بر وی تحمیل شده و تمامی آمال و آرزوی وی و حیواناتی که دوستان او هستند، در رسیدن به شکوه و جلال و پیوند او با شاهزاده سرزمین خود است؛ حال آنکه در الگوی معرفتی دختر مسلمان ایرانی فلاح و رستگاری در رسیدن به زندگی مادی و زرق و برق دنیایی تعریف نمی شود بلکه دنیا به مثابه گذرگاهی برای رسیدن به جهان آخرت است.

 

شخصیت پردازی سیندرلا

حتی اگر از این نوع تعریف عبور کنیم مجذوب شدن دختران به شخصیت سیندرلا و آرزوی رسیدن به سرنوشت او نوعی توهم کاریکاتور گونه است که در ذهن دختران ایرانی و حتی خارجی ایجاد می شود و حداقل اتفاقی که در نظام فکری آنان ایجاد می نماید، بالا رفتن سطح توقع و ایجاد خواسته های غیر منطقی در کنه تفکری ایشان، بالاخص در موعد ازدواج و تشکیل خانواده می باشد.

البته نوع پوشش و سبک رفتار سیندرلا نیز خود موضوعی دیگر است که اصالت تعریف دختری با موهای طلایی و لباس هایی در تم غرب کلاسیک به نوعی الگو ظاهری و رفتاری برای دختر مسلمان گردیده و حال آنکه دختران شرقی و ایرانی از نظر لباس، شکل و ظاهر و همچنین رفتار های اجتماعی مدل و سبک دیگری برایشان تعریف شده است و هنگامی که این امر برای دختر ایرانی مورد تبیین واقع نشود، سندرم بی هویتی در میان ایشان شیوع پیدا نموده و موجب اهتمام ایشان بر تغییر واقعیت موجود خود و تطابق آن با الگوی حقنه شده  ای مانند سیندرلا می شود.

 

 

جمع موارد ذکر شده موجب می شود تا به عنوان مثال دختر ایرانی و مسلمان مجذوب شخصیت سیندرلا شود و بسیاری از دختران با الگو برداری غیر مستقیم از این شخصیت،  سعی در سیندرلا سازی خود داشته باشند و اگر چه در سیر عادی زندگی شاید چنین مسئله ای برای آنان باور پذیر نباشد اما در مقام تطبیق، امروز بسیاری از کودکان دیروز در مقام دختران جوان جامعه امروز، در آرزوی رسیدن به همسری همانند شاهزاده داستان سیندرلا و به تبع آن نزدیک نمودن شکل و اندام خود به مثابه یک پرنسس در مسیر رسیدن به آروزی خوشبختی مادی را برای خود دارند و از سوی دیگر پسران خُردسالی که این انیمیشن را مشاهده کرده اند، از ترکش های آن مصون نموده و با فضای سازی فانتزی برای خود به دنبال به دست آوردن دختری زیبا هستند و راه رسیدن به این مسئله را در ثروت اندوزی و رسیدن به جاه و مقام می دانند حال آنکه در فضای رئال نه برای دختران و نه برای پسران هیچ یک از این اتفاقات روی نخواهد داد.

عجیب‌ترین فیلم سینمای جهان

دوشنبه, ۱۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۰۱ ب.ظ | alireza mohammadi | ۱ نظر

بررسی فیلم Inception

«Inception»، فیلمی ساخته نابغه دنیای سینما، کریستوفر نولان است. این بار اولی نیست که نولان فیلمی می‌سازد که مخاطب را تا مدت‌ها در فکر فرومی‌برد. فیلم تلقین محصول سال 2010 با بازی ستاره‌هایی ازجمله لئوناردو دی کاپریو، تام هاردی، الن پیج، جوزف گوردون لویت، ماریون کوتیار، کن واتاناله و… است.با 30nama همراه باشید.

نولان در یکی از مصاحبه‌هایش به این موضوع اشاره‌کرده که بیش از 10 سال فیلم‌نامه تلقین را در ذهن پرورش داده است. این فیلم‌نامه پس از ساخت فیلم بی‌خوابی به ذهن نولان رسید و سپس فیلم‌نامه 80 صفحه‌ای از آن را به‌ پیش برادران وارنر برد تا باهم وارد مذاکره شوند و شروع به ساخت فیلم کنند ولی در اینجا بود که نولان نظرش را عوض کرد و صبر کرد تا فیلم‌نامه را کامل‌تر کند و سپس فیلم را بسازد. 

سکانس اول فیلم از دریای متلاطمی را نمایش می‌دهد که دی کاپریو را به ساحل آورده است. صحنه بعدی داخل مکانی با دکوراسیون شرق آسیا است. پس‌ازاین صحنه فیلم پرشی می‌کند و به صحنه متفاوت دیگری می‌رود. در همین‌جاست که سؤال‌های زیادی در ذهن مخاطب ایجاد می‌شود. اسم شخصیت لئوناردو دی کاپریو در فیلم، «کاب» است. کاب دزد بسیار ماهر و زبردست در استخراج اطلاعات از افراد در خواب است. او می‌تواند زمانی که افراد خواب هستند، در رویای آن ها رخنه کند و رویای آن‌ها را تغییر دهد و حتی ذهنیت آن‌ها نسبت به واقعیت را بر اساس میل خود تغییر دهد. داستان از جایی شروع می‌شود که یکی از مشتری‌های کاب، پروژه‌ای خطرناک و حساس را به او واگذار می‌کند. کاب باید خوابی با سه لایه طراحی کند و رابرت فیشر، سرمایه‌گذار بزرگ را فریب دهد. رابرت فیشر در خواب باید به این باور برسد که پدر پیر ازدست‌رفته‌اش او را دوست داشته و تمام عمر برخلاف باور فیشر، به او علاقه داشته و او را به‌عنوان یک پسر قبول داشته است.

 

بگذارید نگاهی دقیق به هر مرحله از رویاهای فیلم بیاندازیم:

شهر بارانی :  

یوسفِ شیمیدان در این مرحله رویا می‌بیند. یوسف در دنیای واقعی مقدار زیادی نوشیدنی در هواپیما خورده است و به همین دلیل، وقتی به خواب می‌رود، به خاطر اینکه باید ادرار کند، شهر حالتی بارانی گرفته است. از آنجایی که یوسف، رویابینِ مرحله‌ی اول است، باید در مرحله‌ی بارانی باقی بماند و در نتیجه ماشین را براند.

هتل :

 آرتور (جوزف گوردون لویت) رویای هتل را می‌بیند. دقیقا به خاطر همین هم است که او در زمانی که گروه به مرحله‌ی برفی وارد می‌شود، او بیدار می‌ماند. وقتی ماشینِ یوسف از مسیر خارج می‌شود و در هوا چرخ می‌خورد، بدن آرتور هم در هوا معلق می‌شود. در نتیجه، جاذبه‌ی هتل به هم می‌ریزد. بنابراین، وقتی بدن یک رویابین تکان بخورد، این می‌تواند روی قوانین فیزیک رویایی که او دارد می‌بیند، تاثیرگذار باشد.

قلعه‌ی برفی :

 جعل‌کننده‌ی گروه، ایمز (تام هاردی) این مرحله از رویا را می‌بیند. فقط درباره‌ی این مرحله این سوال مطرح شده که وقتی بدن ایمز در حالت جاذبه‌ی صفرِ هتل معلق است، چرا جاذبه‌ی مرحله‌ی برفی درهم ‌برهم نمی‌شود. می‌توان گفت بدن ایمز در تمام مدت طوری جابه‌جا می‌شود که مغزش متوجه‌ی جاذبه نمی‌شود یا شاید از آنجایی که ایمز در مرحله‌ای عمیق‌تر به سر می‌برد، تغییرات جاذبه روی او تاثیری ندارد. یا می‌توان گفت این یکی از حفره‌های داستانی فیلم است. هرچند من با دو نظریه‌ی اول موافق‌ام.

برزخ :

 درنهایت برزخ قرار گرفته است. «فضای ساخته‌نشده‌ی رویا» که مکانی مملو از ناخودآگاه‌های خام و تصادفی است که تا بی‌نهایت‌ها ادامه دارند. آریادنی در اوایل فیلم به این نکته اشاره می‌کند که گروه استخراج‌کننده اگر مراقب نباشند، می‌توانند عناصری از ناخودآگاه‌شان را به مراحل رویا وارد کنند. و از آنجایی که کاب زمان زیادی را در برزخ گذرانده و ناخودآگاهِ خشمگین و آشوب‌گری دارد، برزخی که واردش می‌شود، شامل خاطر‌ه‌ای از شهری که او و مال برای خودشان ساخته بودند، می‌شود.

تجسمات :

 وقتی خواب هستیم و رویا می‌بینیم، آنها از نگاه‌مان واقعی احساس می‌شوند. چون ذهن‌ ما این توانایی را دارد تا تنظیماتی از یک دنیای واقعی اما در حقیقت مصنوعی برای تعامل با آنها را در رویاهایمان بسازد. اغلب اوقات، آن رویا مثل شهر یا هر محیط دیگری است که آدم‌‌ها در آن قدم می‌زنند. در «Inception»، آدم‌ها یا هرچیز دیگری که از سوی سوژه محیطی رویایی را پُر می‌کنند، به عنوان تجسمات شناخته می‌شوند.

همان‌طور که در فیلم هم توضیح داده می‌شود، تجسمات بخشی از ذهن سوژه نیستند، بلکه چیزهایی هستند که چشم‌انداز سوژه از واقعیت را تشکیل می‌دهند. موضوع وقتی درباره‌ی این تجسمات خطرناک می‌شود که یک سوژه از قبل خودش را در مقابل استخراج‌کننده‌ها آماده کرده باشد. در این صورت، بخشی از ناخودآگاه‌شان همیشه مثل نگهبانی گوش به زنگ است تا در قالبِ سربازانی مسلح در مقابل «جرایم ذهنی» ایستادگی کرده و به متجاوزان حمله کند. در مورد کاب، سایه‌ی مال تجسمی است که براساس نیازش به یادآوری همسر مُرده‌اش، به وجود آمده است. در ظاهر مال می‌خواهد کاب را به برزخ بازگرداند، اما در حقیقت، این ناخودآگاه خودش است که سعی می‌کند او را به جایی که بتواند «با همسرش باشد»، منتقل کند.

 

تمام فیلم یک رویا بود

کایل جانسون، استاد فلسفه‌ی دانشگاه کینگِ امریکا، در کتابی که با عنوان ‌«تلقین و فلسفه» نوشته است، به‌طرز عمیقی به جنبه‌های مختلف فیلم نولان پرداخته است. من این کتاب را نخوانده‌ام، اما توانستم به بخش‌هایی از آن که کایل در آن از راز و رمز‌های «تلقین» پرده برمی‌دارد، دست پیدا کنم. کایل که طرفدار این مسئله است که تمام فیلم در رویا می‌گذرد، باور دارد ما دلایل کامل و سفت و سختی برای اثبات یک تئوری یا رد کردن دیگری نداریم. نولان خودش اعتراف کرده که هدف‌اش ساخت اثر مبهم و دوپهلویی بود که هیچ توضیح دقیقی نتوان برایش پیدا کرد. در حقیقت، سرنخ‌هایی که از «رویا» داریم، نشان می‌دهند که کاب دارد از واقعیت جدا می‌شود و سرنخ‌هایی هم که از «واقعیت» داریم، نشان می‌دهند که کاب به دنیای واقعی بازمی‌گردد. اما فلاسفه در مواجه با چنین موقعیتِ حساس، پیچیده و بلندپروازانه‌ای، جوابی دارند که آن را «مشخص‌نشده» (underdetermined) می‌نامند. وقتی دانشمندان به چنین موقعیت‌های غیرقابل‌توضیح و اثبات‌نشدنی علمی برخورد می‌کنند، «مناسب‌ترین» تئوری را به عنوان تئوری اصلی و بهتر انتخاب می‌کنند. برای مثال، نظریه‌ایی که در آن حدس و گمانه‌زنی‌های کمتری باشد، پدیده‌ای را بیشتر از بقیه توضیح داده باشد و غیره. زمانی که فلاسفه با بحث‌ها و مسائل مبهم و تاریک روبه‌رو می‌شوند، نگاه می‌کنند کدامیک از نظریه‌ها به قول معروف هیجان‌انگیزتر و آب‌ و نان‌دارتر است. پس، بگذارید سوال را طوری دیگر بپرسم: کدام نظریه «تلقین» را به فیلم بهتری تبدیل می‌کند؟ معلومه. همانی که می‌گوید کل فیلم «رویا» است. در بخش قبلی توضیح دادم که چرا فکر می‌کنیم، کاب به دنیای واقعی برمی‌گردد. (اخبار سینمای جان را با ما دنبال کنید)

همه‌ی کسانی که «Inception» را تماشا کرده باشند، هروقت به یکدیگر می‌رسند، اولین چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنند، آن «فرفره» و افتادن یا ایستادنش است. انگار که خفن‌ترین صحنه‌ی فیلم همین است و بس. چون به مرور تصور کردیم که کلید باز کردن قفل «تلقین» در همین صحنه و چرخش فرفره و کات نهایی نولان به سیاهی، مخفی شده و اگر این صحنه را متوجه شویم، کل فیلم را متوجه شده‌ایم. آری، با اینکه بحث و جدل سر این موضوع خیلی سرگرم‌کننده است و کیف می‌دهد، اما این برداشت و طرز فکر از بیخ غلط است و فقط یک تحلیل‌گر را به بی‌راهه می‌کشاند. اولین قدم برای اینکه ثابت کنیم چرا «تلقین» فیلم خارق‌العاده و منحصربه‌فردی است و در مرحله‌ی بعد، فهمیدن خودِ فیلم، به پیدا کردن جواب این سوال بستگی دارد که چرا «چرخیدن فرفره یا افتادنش» اصلا و ابدا اهمیت ندارد؟ می‌دانید چرا: چون اگر آن فرفره از حرکت می‌ایستاد هم باز کاب هنوز می‌توانست در رویا باشد! راستش، او به احتمال زیاد هنوز در رویا به سر می‌برد. پس، کاملا از حال‌ و هوای این فرفره بیرون بیایید و و این توهمات را فراموش کنید که فهمیدن «فرفره»، شما را به جایی خواهد رساند. برعکس، فقط شما را از هدف دور خواهد کرد. حتما می‌پرسید چرا؟ بزن بریم!

قدم اول این است که بفهمیم توتم‌ها چگونه کار می‌کنند. همان‌طور که می‌دانید، «فرفره» تنها توتمی که داخل فیلم می‌بینیم، نیست. توتمِ آرتور، تاس است. یا آریادنی مهره‌ی فیل شطرنج را به عنوان توتم انتخاب کرده است. شما به هیچ‌وجه نباید اجازه دهید فرد دیگری توتم‌تان را ببیند یا لمس کند. چون در این صورت آنها ممکن است بفهمند توتم‌تان چگونه کار می‌کند، چه وزنی دارد و در دنیای واقعی چه رفتاری از خودش نشان می‌دهند. این قانونی است که خودِ فیلم بیان می‌کند. اگر فرد دیگری این چیزها را درباره‌ی توتم‌تان بداند، شما دیگر قادر نخواهید بود با استفاده از آن بفهمید در واقعیت هستید یا رویا.

 

 

در این فیلم یکی از بهترین صحنه‌های مبارزه در فیلم‌های هالیوود را خواهید دید. تماشای مبارزه بدون گرانش باورنکردنی است و برای برآورده شدن آن، جلوه‌های بصری نولان باید چشمگیر و کافی باشد. صحنه‌های مبارزه، سکانس‌های تعقیب و گریز، دیالوگ‎‌های خاص و پیچیده، همه و همه باعث می‌شود تا بیننده به عمق داستان فرورفته و یک لحظه هم نفس راحت نکشد.فیلم‌ها می‌توانند پر از تخیل باشند به طوریکه هر اتفاق ناممکنی را ممکن کنند. تعلیق اما بر پایۀ امکان و جسارت دنبال کردن آنها ساخته شده است.سکانس پایانی فیلم آن‌طور که انتظار دارید پیش نمی‌رود و سؤالات زیادی را در ذهن شما به‌وجود می آورد. در واقع هدف این فیلم به تعلیق درآوردن مخاطب بین واقعیت و رویاست.

میلتون اریکسون ( روانشناس آمریکایی ) به وسیله‌ی قصه مراجعان خود را درمان می‌کرد. شاید به نظر عجیب بیاید، اما او از طریق مفاهیم پنهان موجود در قصه‌هایش با ضمیر ناخودآگاه مراجعین ارتباط برقرار می‌کرد. از این روش در هیپنوتیزم هم استفاده می‌شود. در هیپنوتیزم این ضمیر ناخودآگاه مراجع است که با هیپنوتراپ ارتباط برقرار می‌کند. در این وضعیت، امکان حالت دفاعی گرفتن شخص به کمترین حد خود می‌رسد. چون همانطور که پیش‌تر ذکر شد، ناخودآگاه بسیار آسیب‌پذیر و شکننده است و توان دفاع از خود را ندارد. بنابراین هیپنوتراپ می‌تواند افکاری را به مراجع القا کند که سبب می‌شود بعد از این فرایند، مراجع احساسات بهتری را تجربه کند.

پس نتیچه می‌گیریم که بهترین شیوه برای اثر‌گذاری بر افراد ارتباط با ضمیر ناخودآگاه است که در واقع غیر مستقیم‌ترین راه موجود است. شما تصور کنید در فیلم کاب و افرادش نزد فیشر می‌رفتند و از او عاجزانه تقاضا می‌کردند که راه پدرش را ادامه ندهد. در این صورت با چه واکنشی از جانب فیشر مواجه می‌شدند؟ پاسخ روشن است. پس برای تاثیرگذاری بر او از غیرمستقیم‌ترین راه استفاده کردند.

کریستوفر نولان، کارگردان و فیلمنامه‌نویس خلاق بریتانیایی، از راز فرفره سکانس پایانی معروف اینسپشن گفت.

به گزارش مووی مگ به نقل از کافه سینما، این کارگردان 44 ساله که در سال 2010 فیلم علمی تخیلی «اینسپشن» (Inception) را کارگردانی کرد، چندی پیش در جمع فارغ‌التحصیلان دانشگاه پرینستون حاضر شد و برای دقایقی به سخنرانی پرداخت. او در بخشی از سخنان خود به پایان‌بندی سورئال «اینسپشن» اشاره کرد و گفت: «احساس می‌کنم در طول زمان، مرز میان واقعیت و رویا از بین رفته است. بهتر است اینگونه برایتان توضیح بدهم که رویاهای ما، این پدیده‌های انتزاعی که وقتی ما را در بر می‌گیرند غرق لذت می‌شویم، در واقع زیر‌مجموعه‌های واقعیت هستند.

 

 

در مورد پایان‌بندی فیلم "اینسپشن" هم باید بگویم که شخصیت «کاب» (لئوناردو دی کاپریو) واقعیت ذهنی و منحصر‌به‌فرد خودش را داشت و در دنیای شخصی خودش زندگی می‌کرد. مرزی میان واقعیت و رویا وجود نداشت. پس به این نتیجه می‌رسیم که تمامی سطوح واقعیت، منطقی و قابل درک هستند.»نولان در ادامه صحبت‌هایش به اهمیت نوع نگاه مخاطب اشاره کرد و توضیح داد: «حتی زمانیکه یک فیلم علمی تخیلی را تماشا می‌کنیم، به دنبال واقعیت هستیم. در مورد تمام فیلم‌هایم معمولا این سوال پیش می‌آید که آیا واقعی هستند یا در یک فضای رویایی و وهم‌آلود می‌گذرند. باید بگویم که این مسئله به نوع نگاه مخاطب و برداشت او از واقعیت بستگی دارد.»

خیره‌کننده ترین فیلم تاریخ سینما

يكشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۵۲ ق.ظ | alireza mohammadi | ۱ نظر

نقد و بررسی فیلم آواتار

به خاطر تبلیغات بی امانی که قبل از نمایش آواتار به راه افتاد، مثل تایتانیک، خیلی‌ها بعید نمی‌دانستند فیلم انتظارشان را برآورده نسازد و در حدی نباشد که توقع می‌رود. ولی کامرون با فیلم حیرت انگیزی که عرضه کرد تمامی شکاکان را به سکوت واداشت. سرانجام کسی در هالیوود پیدا شده بود که ۲۵۰ (یا به قولی ۳۰۰) میلیون دلار بودجه را درست و عاقلانه به کار زند. آواتار صرفا یک فیلم سرگرم کننده نیست؛ یک نقطه عطف تکنیکی است.

خیلی آشکار پیام ضدجنگ و طرفداری از محیط زیست‌اش را به مخاطب انتقال می‌دهد. از آن فیلم‌هایی است که روی پیشانی‌اش نوشته شده که به یک «فیلم کالت» تبدیل می‌شود و طرفدارن پروپاقرص خودش را پیدا می‌کند. آن چنان روی تصاویرش کار شده که باید چند بار تماشایش کرد تا به جزئیات فرح بخش تصویرگری‌اش پی برد. مانند سالار حلقه‌های یک زبان خاص آفریده؛ ستاره‌های جدیدی به عالم سینما معرفی کرده و در کل، یک واقعه سینمایی است؛ از آن وقایعی که باید در جریانش باشید تا موقع دیدار دوستان و در مهمانی ها، از غافله بحث و صحبت‌ها درباره‌اش عقب نمانید.

 

 

نامزدهای اسکار: 

بهترین فیلم و بهترین کارگردان: جیمز کامرون بهترین طراحی صحنه و دکور، بهترین فیلمبرداری، بهترین صداگذاری، بهترین تدوین صدا، بهترین موسیقی متن، بهترین تدوین، بهترین جلوه‌های تصویری

 

«جیمز کامرون(James Cameron) » کارگردان مشهور سینمای هالیوود که در پروندۀ کاری اش آثاری همچون تایتانیک، ترمیناتور 2 و بیگانه ها به چشم می خورند، ابتدا قصد داشت بلافاصله پس از تایتانیک، فیلم «آواتار» را بسازد اما چون در آن زمان، تکنولوژی به اندازه ای پیشرفت نکرده بود که او بتواند دنیای خیالی مورد نظرش را به تصویر بکشد، 12سال صبر کرد تا بالأخره این امکان برایش مهیا گردید. اینچنین بود که آواتار موفق شد با فروش حدوداً 2 میلیارد دلاری، نام خودش را به عنوان پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما به ثبت برساند.

قصۀ آواتار در سال 2154 میلادی (143 سال آینده) می گذرد. زمانی که منابع ثروت زمین به پایان رسیده و یک گروه آمریکایی به ریاست پارکر سلفریج، در جست و جوی سنگ های گرانقیمت و ارزشمندی به نام «اونابتانیوم» (unobtainium) که انرژی فراوانی از آن ها استخراج می شود، پا به سیارۀ «پاندورا» می گذارند. منبع این سنگ ها زیر درخت بسیار بزرگی است که دقیقاً بر روی محل زندگی قبیله ای از «ناوی» ها (بومیان پاندورا) قرار دارد. ناوی ها موجودات نیمه انسان/نیمه حیوانی هستند با سه متر قد، که پوستی آبی رنگ با خطوط سفید دارند و نقاط برّاقی بر روی پوستشان به چشم می خورد. درخت بزرگ از نظر ناوی ها بسیار مقدس است و جلوه ای از خدایشان (ایوا) محسوب می گردد. پارکر و سرهنگ کواریچ (فرماندۀ نیروهای نظامی آمریکایی که مرد بسیار خشنی است) قصد تخریب درخت مقدس را دارند اما دکتر آگوستین (مسئول بخش علمی پروژه) می خواهد به وسیلۀ مذاکره با ناوی ها، قضیه را به صورت مسالمت آمیز حل و فصل کند و آن ها را راضی نماید تا مکان زندگی شان را تغییر دهند.

به همین منظور، از طریق پیوند DNA انسان و ناوی، قالب هایی به نام «آواتار» طراحی شده که از لحاظ شکل ظاهری کاملاً مانند ناوی ها هستند اما روح یک انسان در آن ها حلول کرده و کنترلشان را به دست می گیرد. به این شکل که آن انسان در دستگاه مخصوصی قرار می گیرد و انتقال روح به جسم آوتاری صورت می پذیرد. به این ترتیب انسان ها می توانند با ظاهری همانند ناوی ها در جمع آن ها نفوذ کنند. یکی از این کنترل کننده ها، فردی به نام جیک سالی (Jake Sully) است که قبلاً تفنگدار نیروی دریایی ارتش آمریکا بوده و از ناحیۀ هر دو پا فلج می باشد.

 

صنحه فراموش نشدنی

شکل «آواتارهای جیک سالی، حالا دیگر پس از مدتی زندگی در پاندورا، با طبیعت و موجودات آنجا اخت شده و به کمک نیتیری، با آداب و رسوم آنجا نیز آشنا می‌شود. یکی از رسوم، تصاحب حیوانی است اژدها مانند به نام بنشی، که حکم اسب‌های وحشی سیاره پاندورا را دارند (با این تفاوت که پرواز می‌کنند) و هر یک از افراد قبیله ناوی باید خودش یکی از آن را یافته و رام کرده، و از آن خود نماید. منظری را تصور کنید شبیه به تابلوهای سوررئالیستی سالوادر دالی؛ کوهها و صخره‌ها و جنگل‌های عظیمی که مثل مجمع الجزایری در دل اقیانوس، در هوا پراکنده و آویزان اند.

در روز موعود، جیک و نیتیری همراه با تعدادی از جوان‌های قبیله، مثل تارزان، ریشه‌های درختان عظیم را در هوا قاپ می‌زنند و با تاب خوردن، خود را به یکی از آن کوه‌های شناور می‌رسانند که بر قله‌اش تعدادی از آن اژدهاهای وحشی، به چرا و استراحت مشغول اند. جیک از نیتیری می‌پرسد که چگونه اژدهای خودش را شناسایی کند و پاسخ می‌شنود که «خودش به تو حمله می‌کند.» جیک سرانجام اژدهای خود را می‌یابد و مثل اسبی وحشی شروع به رام کردنش می‌نماید. اژدها چند باری او را به زمین می‌زند ولی جیک، دلسرد نشده و به تلاش‌اش ادامه می‌دهد تا این که بالاخره بر رکاب‌اش می‌نشیند. در این لحظه است که فریاد نیتیری را می‌شنود که فریاد می‌زند: «حالا، اتصال!» جیک بلافاصله، موی بافته خود را در رشته‌ای از یال بنشی فرو می‌برد و اتصال و پیوند ایجاد می‌شود و بنشی و جیک سوار بر آن، در چشم به هم زدنی به پرواز در می‌آیند.

آواتار، مخاطبین را به آینده می‌برد، زمانی که انسان‌ها باید برای تأمین منابع مورد نیاز خود به سیاره‌ای دیگر به نام پاندورا بروند. پاندورا، خانه موجوداتی آبی‌رنگ است که دور یک درخت مقدس زندگی می‌کنند. آواتارها، موجوداتی نیمه انسان، نیمه حیوان هستند که طبق عقاید کابالا، نمایانگر اجداد انسان هستند. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های آواتارها، وابستگی آن‌ها به طبیعت و این است که طبیعت را الهام‌بخش خود می‌دانند.

 

فضای فیلم

سال ۲۱۵۴ میلادی است. داستان در یکی از چندین ماه سیاره‌ای در سامانه ستاره‌ای آلفا قنطورس به نام پندورا (به انگلیسی: Pandora) اتفاق می‌افتد. انسان‌ها تحت شرکتی به نام آردی‌اِی مشغول خارج کردن سنگی با ارزش و فلز مانند از دل این سیاره هستند. پندورا حاوی گوناگونی شگفت‌انگیزی از زندگی فرازمینی است، و جوی غیرقابل استنشاق برای انسان‌ها دارد، همچنین محیطی در تضاد با طبیعتی که مانند آن در روی زمین وجود دارد. نام سیاره از این جهت اشاره به وضع مصیبت‌بار آن (از دید انسان) دارد (که به اسطوره‌شناسی پاندورا بازمی‌گردد).

از میان جانداران بومی این سیاره موجوداتی شبیه به انسان هستند که ناوی نامیده می‌شوند. ناوی‌ها دارای سطح بسیار پایین‌تری از پیشرفت فنی در مقایسه با انسان‌ها هستند و نیمه وحشی و بدوی به نظر می‌آیند، اما دارای فرهنگی بسیار غنی و کل‌نگر هستند که آن‌ها را با مکان زندگی‌شان در حال تعادل قرار می‌دهد.

پندورا دارای سیستم حیات وحش نامتعارفی است، بطوری‌که سیاره و تمام موجوداتش دارای یک شبکه عصبی مشترک بوده و با هم در ارتباطند (که یادآور مفهوم گایا در اسطوره‌شناسی و جنبش‌های محیط زیستی است). ناوی‌ها از طریق نقاط اتصالی نورونی (به انگلیسی: neural interface) در انتهای گیسوان موهای خود، از نظر خودآگاهی با اسب‌های خود متصل می‌شوند، و درختان جنگل از طریق ریشه‌های خود اتصال عصبی با یکدیگر دارند. خلاصه اینکه محیط پاندورا محیطی است که دانشمندان بشری در فیلم را سخت تحت تأثیر قرار داده، و محیط منحصربه‌فرد این دنیا، مرزهای بین علم و عرفان را درهم می‌نوردد.

منابع طبیعی که بشر در این سیاره بدنبال آن است آنابتانیوم (به انگلیسی: unobtainium) (به معنی عنصر نایاب) نام دارد. این ماده نوعی سنگ کانی مرموزی است که دارای خواص میدانی عجیبی است، بطوریکه باعث ظهور آثار پادگرانشی و اختلال میدان‌ها الکترومغناطیسی می‌شود.

 

فروش

آواتار با فروش ۲٬۷۸۹٬۹۶۸٬۳۰۱ دلار توانست پس از گذشتن از مرز یک میلیارد فیلم‌های شوالیه تاریکی، دزدان دریایی کارائیب: صندوقچه مرد مرده، ارباب حلقه‌ها: بازگشت پادشاه و تایتانیک را پشت سر بگذارد و پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما لقب بگیرد. آواتار، تایتانیک، جنگ ستارگان: نیرو برمی‌خیزد، انتقام‌جویان: جنگ ابدیت و انتقام‌جویان: پایان بازی تنها فیلم‌هایی هستند که فروشی بیش از ۲ میلیارد دلار داشته‌اند. در حال حاضر ، انتقام جویان : پایان بازی با فروش بیش از دو میلیارد و هشتصد میلیون توانسته رکورد آواتار را که زمانی پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما بود، بزند و این رکورد را ازآن خود کند.

برداشت‌های سیاسی

جیمز کامرون در این فیلم از گنجاندن اشاره‌های سیاسی هیچ ابایی از خود نشان نداده‌است. محور فیلم حول موضوع دستیابی به منابع طبیعی بسیار با ارزشی می‌چرخد بنام «آنابتانیوم» (به انگلیسی: unobtainium) که «نمادیست از حرص و طمع بشری» که نژاد انسانی را برای تصرف آن منابع وادار به جنگ با موجودات بومی سیاره پندورا کرده.

سرهنگ کواریچ، فرمانده عملیات نظامی در فیلم (به بازیگری استیون لانگ)، بومیان ناوی را (که شباهت واضحی با سرخ‌پوستان آمریکایی دارند) را متوحش می‌نامد، و استفاده وی از واژگانی همچون «شوک و بهت» (به انگلیسی: shock and awe)، «مبارزه با تروریسم»، و «حمله پیشگیرانه» (به انگلیسی: primitive strike) یادآور وقایع جنگ‌های آمریکا در کشورهای خاورمیانه است. فیلم همچنین در رساندن پیغامی در دفاع از محافظت از محیط زیست کاملاً رسا است.

پایان ماجرای فیلم اشاره به این دارد که همواره قدرت طبیعت بر انسان‌ها غالب می‌شود و طبق معمول انسان‌ها در جنگ با طبعیت شکست خواهند خورد. ضمناً آخر فیلم نشان میدهد که انسان‌ها به دنیای فانی خود باز میگردند که نشان دهندهٔ این موضوع است که بشر همواره با استفاده بیش از حدّ منابع انرژی موجود در طبیعت و تخریب آن، کرهٔ زمین را به نابودی خواهند کشاند و آن‌وقت کرهٔ زمین دیگر جوابگوی نیازهای بشری نخواهد بود. و به همین دلیل باید یک زیست‌کرهٔ طبیعی دیگر همانند کرهٔ زمین را برای ادامهٔ بقای نسل بشر، جایگزین کرد تا از انقراض نسل بشر جلوگیری شود.

 

 

نکاتی جالب در مورد فیلم فراموش‌نشدنی Avatar

حتی پیش‌نمایش «آواتار» نیز رکورد شکست. در روز اول نوامبر سال 2009، بازی فوتبال مهمی در ورزشگاهی در تگزاس در حال انجام بود. در صفحه نمایش این ورزشگاه، پیش‌نمایش فیلم پخش شد، که با توجه به جمعیت زیاد تماشاگران حاضر و میلیون‌ها بیننده در سراسر کشور، این پیش‌نمایش رکورد پربیننده‌ترین پیش‌نمایش فیلم در تاریخ را شکست.

در سینماهای کره نسخه ۴ بعدی «آواتار» نمایش داده شدبه دلیل استقبال زیاد از این فیلم در کشور کره، در سال ۲۰۱۰، نسخه چهاربعدی این فیلم در برخی از سینماهای کره اکران شد. صندلی‌های متحرک، بوهای مختلف، پاشیدن آب و انداختن نور لیزر از ویژگی‌های اضافه شده به این فیلم بود.

پل فرومر Paul Frommer زبان مخصوص ناوی‌ها را اختراع کرد جیمز کامرون از پروفسور زبان‌شناسی، پل فرومر برای اختراع زبان خاص ناوی‌ها برای فیلمش کمک گرفت. دقیقا مانند کاری که های والرین High Valyrian برای «بازی تاج‌وتخت» و دیوید جی. پیترسون David J. Peterson برای ابداع زبان کلینگتون Klington برای فیلم‌های «پیشتازان فضا» Star Trek، کرده بود.

نکته‌ای مهم برای باورپذیر شدن داستان

یکی از نکات مهم داستان، معلول بودن شخصیت سم ورثینگتون در فیلم بود. برای نمایش درست پاهای این شخصیت، مدلی دقیق از پاهای فردی معلول ساخته شد تا از آن در صحنه‌هایی که ورثینگتون انسان است، استفاده شود. این مطلب از نوشته الکساندرا آگوست Alexandra August در سایت Screenrant گرفته شده است.

هنوز ۲۰ دقیقه از فیلم نگذشته بود که جواب را پیدا کردم: «آواتار» فیلم خوبی نیست. چرا، فیلم از لحاظ فناوری و تصاویر بصری یک بمب اتمی تمام‌عیار است. کاملا درک می‌کنم هفت سال پیش چرا مردم از دیدن این تصاویر مغزشان ترکیده بود و قبول دارم که فیلم در زمینه‌ی دستاوردهای فنی نمره‌ی کامل را می‌گیرد و قابل‌ستایش است. «آواتار» از لحاظ فنی چنان فیلم انقلابی، دگرگون‌کننده، دیوانه‌وار و خفنی است که خواندن درباره‌ی کار طاقت‌فرسایی که کامرون برای دست‌یابی به فناوری‌های این فیلم انجام داده است دود از سرتان بلند می‌کند. اما مشکل این است که دستاوردهای فنی، یک فیلم را به یک سینمای خوب تبدیل نمی‌کنند. البته که ساخت فیلم‌هایی مثل «ارباب حلقه‌ها» یا «جنگ ستارگان» بدون دستاوردهای فنی غیرممکن بوده‌اند، اما هر دوی این فیلم‌ها کاراکترها و دنیاهای خلاقانه، غنی و شگفت‌انگیزی دارند و البته که من «آواتار» را در قالب سه‌بعدی که کامرون باور دارد فیلمش باید به این شکل دیده شود ندیده‌ام، اما همزمان باور دارم حتی با وجود تماشای نسخه‌ی سه‌بعدی فیلم نظر منفی‌ام درباره‌‌اش تغییر نمی‌کند.

 

 

چون «آواتار» چیزهایی که من از یک فیلم خوب می‌خواهم را ندارد. اولین عناصری که در رابطه با یک فیلم برای من مهم هستند، کارگردانی، داستان، بازیگران، فیلمبرداری و از همه مهم‌تر، شخصیت‌ها هستند. بزرگ‌ترین چیزی که یک فیلم را به اثری به‌یادماندنی و نزدیک به مخاطب تبدیل می‌کند، پروسه‌ی شخصیت‌پردازی کاراکترهاست. اگر تماشاگر هیچ اهمیتی به آدم‌های داخل فیلم ندهد، فلان فیلم هرچه‌قدر هم زیبا باشد، نمی‌تواند مخاطب را درگیر کند. این دقیقا اتفاقی است که در رابطه با «آواتار» افتاده است. این فیلم شاید جزو سه‌تا از خفن‌ترین دستاوردهای سینمایی بشر در زمینه‌ی فنی قرار بگیرد، اما این رکوردشکنی‌ها وقتی به فیلم خوبی منجر نشده‌اند به چه دردی می‌‌خورند؟ در نتیجه باید بگویم شاید «آواتار» «اسپیشیال افکت»محورترین فیلم تاریخ سینما باشد. در چند سال اخیر حداقل ماهی یکی-دوتا فیلم بی‌مغز که به جلوه‌های ویژوال‌شان می‌نازند روی پرده‌ی سینما می‌روند که به جز یک سری سکانس‌های انفجاری و کامپیوتری چیز خاص بیشتری برای عرضه ندارند. فیلم‌هایی که کاراکترهایشان چیزی بیشتر از آدمک‌هایی گرفتار در میان شعله‌های عظیم آتش نیستند و اکشن‌هایشان هم ملغمه‌ای از نبرد‌های بی‌خلاقیت و بی‌هیجان هستند. این‌جور فیلم‌ها اما دیگر سروصدای زیادی به پا نمی‌کنند. چون دیگر چنین کاری منحصربه‌فرد نیست. زمانی که کامرون «آواتار» را اکران کرد، نه تنها دستاوردهای فنی فیلم تازه و دست‌نخورده بودند، بلکه بلاک‌باسترهای CGI‌محور هم هالیوود را کاملا قبضه نکرده بودند. پس وقتی «آواتار» روی پرده‌ی سینماها رفت، دهان خیلی‌ها را از تعجب باز کرد. اما حقیقت این است که «آواتار» نه در سال ۲۰۰۹ فیلم خوبی بود و نه در سال ۲۰۱۷ و نه ۲۰ سال آینده.

ماندگارترین فیلم تاریخ سینما

شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۸، ۱۱:۲۵ ق.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی فیلم پدر خوانده

داسـتان فیلم پدرخوانده از جـشن عروسی دختر دون کورلئونه در تابستان سال ۱۹۴۵ شروع می شود دختر او کانی با پســری به نام کارلو که رفیق سانی ( پسر دون کورلئونه ) اسـت ازدواج می کند در این هنـگام افراد زیادی مشکلات خود را با پدرخوانده در میان می گذارند یکی از این افراد پسر خوانده ویتو کورلئونه بود که به عنوان هنرپیشه به او یک نقش بسیار مهم داده نمی شد دون تام پسر دیگرش که وکیل خانواده نیز بود را بعد از عروسی به هالیوود می فرستد و تام وقتی می بیند که رئیس استودیو که والتز نام داشت مواقفت نمی کند آن نقش را به جانی (همان پسر دون کورلئونه ) نمی دهد آنجا را با این جمله ترک می کند : با تشکر من باید سریع برگردم چون آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد را زود بشنوند دقیقاً روز بعد هنگامی والتز از خواب بیدار می شود سر بریده اسبش که بسیار گران و دوست داشتنی بود را در لای پتویش می بیند و از وحشت فریاد های بسیار بلندی می کند که این فریاد ها یعنی من با حضور جانی موافقم.

 

 

هنگامی که تام به نیویورک باز می گردد متـوجه می شـود که فردی به نام سولاسو به دون پیشنهاد همکاری در قاچاق مواد مخدر داده که سرانجام در جلسه ای دون به صورت حضوری به سولاسو پیشنهاد منفی میدهد اما سانی که هیچ تجربه ای ندارد به نوعی رضــایت خود را با انجام این معامله اعلام می کند که دون به سرعت سر حرفش می پرد و در مقابــل همه اعضا به سانی می گوید : ساکت ، و هنگامی که سولاسو از جلسه خارج می شـود دون سـانی را فرا مـی خواند و خطاب به او می گوید : هرگز نظر خودت را به افراد خارج از خانواده نگو. در چند ثانیه بعد ما حق را به دون می دهیم زیرا سولاسو که می دانست پس از مرگ دون پسر بزرگترش رئیس خانواده می شود و چون سانی با این معامله موافق بود در یک صحنه که دون در حال خرید بود و محافظی نداشت مورد اصابت ۶ گلوله قرار می گیرد و به ظاهر کشته می‌شود.

پس از گــذشت چند هفته در حالی بود که دون در بیمارستان بستری بود سولاسو به ســانی پیشنهاد حل اختلافات را می دهد و با این فکر که مایـکل (کوچکترین پسر دون ) از کارهای مافیایی خانواده خود دور است و هیچ تجربه ای ندارد از سانی خواست که مایکل را برای حل این اختلاف ها بفرستد سانی قبول می کند ولی با کمک کلمنزا و تسیو (مشاوران خانواده ) اسلحه ای در محل قرار می گذارند تا مایکل سولاتسو و کاپیتان مک کلاســکی ( که از رشــوه بگیران سولاسو بود ) را به قتل برساند که همین گونه شد و مایکل پس از قتل این دو نفر به سیســـیل فرستاده شد تا در امنیت باشد و همان جا عاشق دختری زیبا به نام آپولونیا می شود و با او ازدواج می کند . از آن سو دون کورلئونه از بیمارستان مرخص می شود و دوباره به جایگاه خود بر می گردد.

 

 

در نیویورک، سانی تندمزاج شوهر خواهرش را به خاطر بدرفتاری با کانی، خواهر آبستنش، به شدت کتک می زند. پس از آنکه کارلو، کانی را برای بار دوم کتک می زند، سانی به تنهایی برای انتقام جویی به دنبال او می افتد. او که در یک باجه عوارض راهداری کمین کرده، با ضرب گلوله از پا در می آید.

دن کورلئونه به جای ادامه انتقام جویی ها، در یک جلسه با سران پنج خانواده، ترتیبی می دهد که پسر کوچکش بتواند در امنیت کامل به خانه برگردد. در سیسیل، مایکل خبر مرگ برادرش را می شنود و آماده بازگشت به آمریکا می شود. قبل از حرکت، یک بمب در ماشین وی کار گذاشته می شود. اما به جای او، آپولونیا کشته می شود. در جلسه سران خانواده های نیویورکی، دون درمی یابد که شخص پشت این جنگ ها و مرگ سانی، دن امیلیو بارزینی است . مایکل از سیسیل بر می گردد و با دوست دختر سابقش کی آدامز ازدواج می کند دون کورلئونه ریاست خانواده را به مایکل می سپارد و قبل از مرگ به مایکل سفارش می کند که هرکس پیشنهاد ملاقات با بارزینی را به تو داد او یک خیانت کار است . پس از مرگ دون این تسیو بود که پیشنهاد را داد و مایکل دستور قتل او را می دهد.

سپس در صحنه ای که پدرخوانده فرزند کانی و کارلو میشــود به دستور او سران ۴ خانواده ی دیگر به قتل می رسند و مایکل با این کار قدرت خود را تثــبیت می کــند و در آخرین اقدام خود در فیلم دامادش یعنی کارلو را که متوجه شد او توسط بارزینی خریده شـده و در مرگ سانی دست داشته او را دریک ماشین به وسیله کلمنزا خفه می کند . بعد ازچند روز کانی پیش مایکل می آید و او را قاتل صدا می زند و آنگاه محافظان مایکل او را بیرون می کنند کی آدامز که شاهد این صحنه بود ازمایکل سوال می کند که آیا او واقعاً کارلو را کشته و مایک باآرامش خاصی پاسخ منفی می دهد و کی را با دروغ خود آرام می کند سپس در صحنه آخر فیلم کی در حالی که در اتاق مایکل می بیند که کلمنزا و جانشین تسیو دست او را می بوسند و او را دون کورلئونه خطاب می کنند در به روی او بسته می شود.

 

نامزد اسکار:

بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای آل پاچینو، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای رابرت دووال، بهترین بازیگر نقش مکمل مرد برای جیمز کان، هترین کارگردانی برای فرانسیس فورد کاپولا، بهترین طراحی صحنه برای آنا هیل جانستون، بهترین تدوین برای ویلیام رینولدز و پیتر زینر، هترین موسیقی متن برای نینو روتا، بهترین موسیقی متن برای نینو روتا، هترین صدابردار

 

دیالوگ های بیاد ماندنی فیلم 

مایکل : پدرم پیشنهادی بهش داد که نتونه رد کنه
کی : چه پیشنهادی ؟
مایکل : لوکا براسی یه اسلحه بالای سرش گرفت و پدرم بهش گفت که یا امضات باید رو ورقه باشه و یا مغزت 

دون کورلئونه : مردی که وقت صرف خانواده اش نکنه یه مرد واقعی نیست .

دون کورلئونه : هی سانی چت شده هرگز به افراد غیر از خانواده نگو که چه نظری داری ! 

تام هیگن : اگه ممکنه منو سریع به فرودگاه برسونید آقای کورلئونه دوست دارن خبرهای بد رو زود بشنون 

دون کورلئونه : من یه آدم خرافاتی هستم اگه اتفاقی برای پسرم بیفته مثلاً اگه یه مامور پلیس اونو بکشه یا اونو صاعقه بزنه یه عده از حاضرین اینجا رو مقصر می دونم اونوقته که گذشت نمی کنم .

مایکل : فرددو ! تو برادر بزرگ منی و من دوست دارم اما هرگز در مقابل خانوادت طرف کس دیگه ای رو نگیر .

مایکل : فقط نگو که بی گناهی چون اینطوری به شعور من توهین می کنی 

 

 

بررسی رابطه پدرخوانده و مافیا: روایتی خیالی از واقعیتی بزرگ

مجموعه فیلم‌های پدرخوانده که از شبکه یک سیما در حال پخش است، پشت‌پرده مافیا را رمزگشایی می‌کند. حتی قبل از این که اولین قسمت سه گانه «پدرخوانده» در سال 1972 روی پرده سینماها برود، این فیلم جنجال بسیار زیادی درباره خود به پا کرده بود. پدرخوانده یک رمان جنایتکارانه بود که توسط ماریو پوزو، نویسنده آمریکایی ـ ایتالیایی‌تبار نوشته شده و در سال 1969 به چاپ رسیده بود.

فیلم پدرخوانده اثری است با رویکردی کاملاً مردانه که دنیای زنان را تحت سیطره و بازی‌های قدرت‌مدارانه‌ی خود، تحت‌الشعاع قرار داده است. زنان یا وسیله و بهانه‌ی دعوای مردان هستند (کتک خوردن دختر دون توسط شوهر و کشته شدن سانی در راه خانه‌ی خواهر)، یا قربانی مطامع کوتاه مدت مردان می‌شوند (کشته شدن همسر مایکل آپولونیا دختر سیسیلی)، و یا خانه‌دار و آشپز قابلی هستند در دنیای هراس‌‌آلود و آکنده از دروغ آفریده مردان، که حق اعتراض و پرسش نداشته و تنها باید سکوت اختیار کنند (کِی زن مایکل در آخرین سکانس با دروغ مسلم مایکل آرام می‌گیرد). رنگ قالب صحنه‌ها تیره و قهوه‌ای سوخته است که تداعی کننده سبک معماری و ترکیب رنگ مکتب گوتیک می‌باشد. مردان در اتاق‌های تاریک و پنجره‌های پوشیده به رتق و فتق امور می‌پردازند و توطئه‌چینی‌ها و تعاملات‌شان را شکل می‌دهند.

 

فیلم «پدرخوانده» چگونه خلق شد‌؟

فیلم با 6 میلیون دلار هزینه ساخته شد اما در اکران عمومی‌اش در سال ‌1972 طی 18‌هفته بیش از 101‌میلیون دلار فروش کرد و نامزد دریافت 11‌جایزه اسکار شد و 3جایزه را به دست آورد. ال رودی تهیه‌کننده فیلم در یادآوری خاطرات آن روزها می‌گوید: پدرخوانده پردردسرترین فیلمی بود که می‌توانم به خاطر بیاورم و هیچ‌کس حتی از یک روز حضور در سر صحنه آن لذت نبرد. کاپولا هم با این موضوع موافق است و می‌گوید: تنش‌ها بدون توقف ادامه داشت و من هر روز منتظر اخراج بودم.

البته شاید این تنش‌ها و مشکلات از نویسنده رمان به فیلم و عوامل آن به ارث رسیده بود. ماریو پوزو، نویسنده کتاب هم مشکلات فراوانی برای انتشار کتابش داشت و 8 ناشر آن را بدون توجه به محتوایش رد کرده بودند چون نمی‌خواستند از یک نویسنده میان‌رتبه با بدهی‌های فراوان و سابقه قماربازی کتابی چاپ کنند و آشنایی با یک دوست در نهایت مقدمات چاپ کتاب را فراهم کرد و برای 67 هفته پرفروش‌ترین کتاب فهرست نیویورک تایمز بود. پارامونت زمانی اقدام به خرید حقوق اقتباس رمان کرده بود که پوزو تنها 100‌ صفحه از کتاب را نوشته بود و در مجموع 12500 هزار دلار به پوزو پرداخت و قرار شد اگر فیلمی براساس آن ساخته شد دستمزد پوزو به 50 هزار دلار افزایش پیدا کند.

حالا همه پدرخوانده را بزرگترین فیلم پارامونت می‌دانند (برای دیدن این فیلم می‌توانید بر روی تماشای آنلابن فیلم خارجی کلیک فرمایید) اما اگر هوشیاری رابرت اوانز، مدیر تولید استودیو نبود آنها قافیه را به برت لنکستر باخته بودند و تنها یک روز با وقوع این فاجعه فاصله بود: برت لنکستر در نقش دون کورلئونه بازی کند.

کاپولا هم گزینه اول هیچ‌کس نبود و تنها زمانی نوبت به او رسید که جمعی از کارگردانان از جمله ارتور پن، پیتر یتس، کاستا گاوراس، اوتو پره مینجر، ریچارد بروکس، الیا کازان، فرد زینمان، فرانکلین جی شافنر، ریچارد لستر و…‌ همگی به پارامونت نه گفتند. اوانز هم معتقد بود در گذشته فیلم‌های مافیایی به این دلیل موفق نشده‌اند که توسط یهودی‌ها کارگردانی شده و بازیگران اصلی‌اش نیز یهودی بوده‌اند. او برای کارگردانی این فیلم، کاپولای آمریکایی- ایتالیایی را برگزید اما او هم ابتدا به اوانز نه گفت و تصور می‌کرد داستان پوزو اثری عامه‌پسند و احساساتی و بی‌کلاس است. ولی ورشکستگی شرکت فیلمسازی کاپولا به نام «امریکن زئو تروپ» او را ناچار به قبول این پروژه کرد و زمانی که در سر صحنه حاضر شد در تغییر نگاهی عجیب داستان پوزو را روایت پادشاهی و 3 پسرش خواند. پوزو شیوه کار کاپولا را دوست داشت و استودیو ابراز تمایل کرد تا لوکیشن اصلی فیلم برای کاهش هزینه‌ها به کانزاس سیتی منتقل شود اما کاپولا مخالفت کرد و درخواست 5 میلیون دلار بودجه کرد. برنامه کاری پیشنهادی کاپولا 80 روز فیلمبرداری بود اما استودیو تنها 53 روز به او فرصت داد.

 

تبهکار خوب (معرفی فیلم The Godfather Part I)

دست هایی که این فیلم را گرفتند و به قله رساندند بسیار هستند. از کارگردان گرفته تا موسیقی متن فیلم. تمامی مجموعه ی تشکیل دهنده ی آن موفق بوده اند. شاید بتوانیم بگوییم زیباترین و کامل ترین فیلمی که تا بحال در تاریخ سینما ساخته شده. از این رو راجع به عناصر قدرتی که من می توانم، صحبت می کنیم.

1- کارگردان:

متاسفانه این اولین فیلمی بود که از کاپولا دیدم. اما مطمئننا آخرین نخواهد بود. فیلم پدرخوانده ی او به چنین شهرتی دست یافته، فیلم “اینک آخرالزمان” (Apocalypse now) او بهترین فیلم جنگی تاریخ سینما شده … پس می تواند کارگردان این مجموعه را بسیار مهم تلقی کرد. قطعا جمع کردن چنین بازیگران بزرگی در این فیلمنامه و هدایت کردنشان کاری نیست که از عهده ی هرکسی بربیاید. اما کاپولا “هرکسی” نیست. و او توانست… به بهترین شکل ممکن.

2- داستان:

داستان پدرخوانده 1، داستان خانواده ای در آمریکا است که با دیگر گروه های مافیایی رقابت دارد. داستان از نپذیرفتن پیشنهادی از سوی یک قاچاقچی مواد مخدر آغاز می شود و به خرابی ها و حوادث ناگوار زیادی منجر می شود. روند اصلی داستان روندی نه کند و نه سریع است و به مخاطب اجازه می دهد تا با تمام وجود از داستان و از بازی بازیگران لذت ببرد. شاید شخصیت پردازی دون کورلئونه با آن گریم متفاوتش، یکی از زیباترین شخصیت پردازی ها در تاریخ سینما باشد. پدرخوانده ای که سرپرست مافیاست. اما اخلاقی زندگی می کند. به دیگران (البته به روش های خود!) کمک می کند و فرزندان خود را بی نهایت دوست می دارد. حتی بخاطر خطری که ماری جوانا و مخدر برای اقتصاد، خانواده اش و جوانان کشورش دارد، حاضر به پذیرفتن پیشنهاد قاچاق مواد مخدر نمی شود و … او در آخر در باغ خود و هنگام بازی با نوه اش و دنبال کردن او، در فضایی کاملا آرام و سرشار از صلح می میرد…

3– مارلون براندو:

تا پیش از دیدن این فیلم فکر می کردم که آل پاچینو، بهترین بازیگر سینماست. اما با دیدن شاهکار براندو، نظرم کاملا فرق کرد. او از زندگی واقعی یک انسان هم طبیعی تر بازی می کند! آنقدر طبیعی که گاهی اوقات از یاد می بری که فیلم تماشا می کنی. به نظر من سه نقطه ی اوج در بازی او وجود دارد. اولین صحنه آنجاست که روی تخت بیمارستان دراز کشیده. وقتی مایکل را نمی بیند با صدایی گرفته و کم قوت می پرسد:«مایکل کجاست.» و وقتی می فهمد که او در شهر نیست، با حرکت دست همه را از اتاق بیرون می کند و در سکوت، به نقطه ای خیره می شود. صحنه ی دوم زمانی ست که جسد سانی را می بیند و در بغض و اشکی که گلویش را بسته، به مامور می گوید که تا آنجا که می تواند زخم های جسد را بخیه بزند و او را تمیز کند تا همسرش با این وضع ناگوار مواجه نشود. و صحنه ی آخر هم که با نوه اش در حال بازیست و پاکی و صداقت در حرکات او پیداست.مراسم اسکار و جایزه دادن او مراسمی جنجالی بود. او بخاطر مخالفت با تبعیض نژادی، دختری سرخ پوست به نام “ساشن لیتل فدر” را برای دریافت جایزه به صحنه فرستاد. خیلی ها بخاطر این کار کینه ی او را به دل گرفتند، و خیلی ها هم عاشق او شدند.

4- آل پاچینو:

زیر سایه ی براندو بازی کردن کار آسانی نیست. پاچینو اما توانست. رابطه ای که با چشمان خیره اش با مخاطب برقرار می کند نیمی از راه است، ترس، اضطراب، غرور، شادی، خشم، همه و همه در بازی او به بهترین شکل به نمایش در می آیند. جایی در فیلمنامه است که او پس از کشتن یک نفر، علی رغم توصیه هایی که از طرف برادرانش به او شده که اسلحه را با خونسردی به زمین بیاندازد و از رستوران بیرون بیاید، او این کار را نکند و با اسلحه آنجا را ترک کند. اما در فیلم می بینیم که پس از شلیک، او با نوعی اضطراب و تشویش به طرف در خروجی حرکت می کند، اما لحظه ای می ایستد و با حالتی مصنوعی که انگار تلاش می کند در برابر افراد داخل رستوران طبیعی جلوه دهد اسلحه را به زمین می اندازد. و این حرکت، یک حرکت بداهه است که او با استعداد خودش آن را بازی کرده و خوب از آب درآمده!

5- موسیقی متن:

موسیقی متن این فیلم شامل دو قطعه است. Waltz و love theme این دو موسیقی مختص افیلم نیستند و به تنهایی از زیبایی خاصی برخوردارند.

 

 

چندی از بازیگران با مشورت گرفتن از خلاف‌کاران واقعی برای نقش خود آماده شدند.

این ممکن است باعث به وجد آمدن بعضی از طرف‌داران فیلم شود که جیمز کان، رابرت دووال، و آل پاچینو همگی با وقت گذرانی در کنار خلاف‌کاران واقعی، در مورد نقش خود تحقیق کردند. برای مثال کان دقت زیادی به زبان بدن نشان داد و به این که “خودی”های مافیایی همیشه به خود دست می‌زدند و لباس یا شلوارشان را تنظیم می‌کردند، توجه ویژه‌ای کرد.

مارلون براندو به خود زحمت حفظ کردن دیالوگ‌ها را نمی‌داد.

براندو با آن‌که در نقش عنوانی خود عالی بود، اما لزوما زحمت زیادی نمی‌کشید. کلمات ویتو کورلئونه روی کارت‌های راهنما که در تمام صحنه جاسازی شده بودند نوشته شده بود. براندو این کار را سال‌ها انجام داده بود و ادعا می‌کرد این کار او را بیشتر از خود جدا کرده و به نقشش نزدیک می‌کند.

بله، آن واقعا سر بریده‌ی یک اسب واقعی بود.

اگر بخواهیم درباره واقع‌گرایی در این فیلم صحبت‌ کنیم، باید اشاره کنیم که سر بریده‌ی اسب که به عنوان اخطار برای نقش تهیه‌کننده‌ در فیلم به نام جک ولتز فرستاده شده بود واقعی بود. آرامش خود را حفظ کنید، آن‌ها برای درست کردن این صحنه ترسناک اسبی را نکشتند — بلکه آن‌را از یک شرکت تولید غذای سگ، خریداری کردند.

استودیو نمی‌خواست مارلون براندو در فیلم باشد.

باورش در حال حاضر سخت است، چرا که تقریبا غیرممکن است کس دیگری را در نقش رئیس مافیایی مسن که حرف زدنش تاحدی نامفهوم است تصور کرد، اما واقعیت دارد — استودیوی پارامونت حتی هنرپیشه‌ی انگلیسی لارنس اولیویه را پیشنهاد داده بود. در نهایت کارگردان کوپولا Coppola با زیرکی از براندو تست بازی گرفت که استودیو را تحت تاثیر قرار داد و وارد فیلم شدند.

پرفروش ترین فیلم تاریخ سینما

سه شنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۴:۱۶ ب.ظ | alireza mohammadi | ۰ نظر

نقد و بررسی فیلم تایتانیک

از زمان خلقت انسان تا به امروز، همان گونه که مقولات غریزی‌ همچون نیاز به خوراک، پوشاک، مسکن و … در اعماق وجود آدمی جای داشته، مفاهیم معنوی مانند محبت، عاطفه، امنیت و عشق نیز، او را در طول زندگی‌اش همراهی کرده است. عشق که از جمله مهم‌ترین ویژگی‌های روحانی انسان است، تاکنون سرنوشت بسیاری را تغییر داده؛ نمیتوان از تاثیر آن حداقل در یکی از مراحل زندگی انسان چشم پوشی کرد. اما این عشق خود انواع گوناگونی دارد: از اولین عشق هر انسان یعنی مادر و پدر گرفته تا به جنس مخالف اعم از زن و مرد و بالاتر از آن، در مفاهیم اومانیستی عشق به انسان (به مثابه یک انسان) و در نهایت عشق‌های متافیزیکی، هر کدام از این گونه‌ها تاکنون درون مایه بسیاری از آثار ادبی و هنری جهان از نقاشی تا نویسندگی و تئاتر و سینما بوده است.

 

 

تایتانیک، اثر خارق العاده ی جیمز کامرون همانند نشستن داخل یک کپسول زمان و بازگشتی 8 و نیم دهه ای به گذشته است، نزدیک ترین موقعیتی که هر کدام از ما میتوانیم بر روی این کشتیِ شکافنده ی اقیانوس که نفرین ابدی بر روی خود داشت قدم بزنیم. دقیق در جزئیات اما همچنان گسترده در دامنه و نیات، تایتانیک همچون داستان حماسی ای کمیاب می ماند. شما فقط تایتانیک را با چشم مشاهده نمی کنید بلکه آن را از شروع تا غرق شدن کشتی با تمام وجود تجربه و لمس می کنید، سپس به سفری دو نیم مایل زیر سطح دریا جایی که کارگردان فیلم جیمز کامرون هیچ وقت تجربه ی کار نداشته می رویم و تصاویری شبه مستند که مخصوص این فیلم هستند می بینیم.

 

داستانی رومانتیک

تایتانیک داستانی رومانتیک است، داستانی ماجراجویانه، یک داستان هیجانی و همه ی اینها در فیلم وجود دارند. در فیلم لحظات تراژیک، بامزه، دلسوزانه و حماسه به وفور یافت می شوند.در نوع خود تمامی کارکتر های فیلم از سطح زندگی روزمره بالاتر هستند اما باز هم به اندازه ی کافی انسانی اند تا بتوان با آن ها ابراز همدردی کرد. شاید شگفت انگیز ترین نکته درباره ی فیلم این باشد که با وجود اینکه کامرون سقوط کشتی تایتانیک را با تمام عظمتش به تصویر می کشد اما این موضوع هیچ وقت باعث به حاشیه رانده شدن قهرمانان داستان نمی شود. تا پایان فیلم ما هیچ وقت از احساس همدردی برای جک و رز دست نمی کشیم.

 

کشتی بزرگ تایتانیک در ساعات اولیه ی روز 15 آپریل سال 1912 غرق شد، در طی این حادثه از 2200 مسافر کشتی 1500 نفر جان باختند.داستان فیلم اما در سال 1912 آغاز نمی شود. درعوض در دنیای مدرن شروع می شود در حالی که گروهی در تلاش برای دستیابی به تعدادی از سنگ های قیمتی دفن شده همراه با کشتی هستند. این جست و جو به رهبری بروک لووت(با بازی بیل پکستون) که آرزوی یافتن سنگی ملقب به “قلب دریا” را دارد انجام می شود. “قلب دریا” الماسی 56 قیراطیِ افسانه ای است که گفته می شود همراه با کشتی غرق شده است. پس از دیدن تبلیغ این اکتشاف در تلوزیون پیرزنی 101 ساله(با بازی گلوریا استوارت) با بروک تماس میگیرد و میگوید که اطلاعاتی از این جواهر دارد. او خودش را با نام رز دویت بوکیترمعرفی می کند، یکی از بازماندگان این تراژدی. بروک دستور می دهد تا رز را به محل اکتشاف ببرند و رز در آنجا نسخه ی داستانی خود از سفر تلخ تایتانیک افسانه ای روایت می کند. یکی از بهترین جنبه های تایتانیک تصاویر مستندِ واقعی برای شکل دادن قسمت هایی از فیلم است. جیمز کامرون که از تصاویر موجود درباره ی تایتانیک راضی نبود خود دست به کار شد تا این تصاویر را بهبود ببخشد و تعدادی تصویر از کشتی غرق شده نیز تهیه کنند.در نتیجه تعدادی از این تصاویر در تهیه ی فیلم و قسمت های زیر آب نیز استفاده شدند.اهمیت و تاثیر این کار را نباید نادیده بگیریم.

 

 

جک و رز

یکی از جاذبه‌های فیلم آهنگ متن آن با صدای دل‌نشین سلین دیان (celine dion) که در ذهن همه حک شد و تا سالیان سال خاطرات دلپذیری را در ذهن‌ها به یاد خواهد آورد. داستانی که عشق میان زوجی ناهمگون از لحاظ اجتماعی را برایمان به تصویر کشید و نشانمان داد که عشق فرازمینی و عرفانی ست. بایدها و نبایدها در ذهن عاشقان بی‌معنی است و تنها قلب‌ها هستند که دو نفر را به هم نزدیک می‌کنند اینکه مقام و منزلت اجتماعی همیشه مهم نیستند و در شرایط سخت تمام انسان‌ها با هم برابرند، انسانیت در همین شرایط به چالش کشیده می‌شوند و نشانگر خلوص نیت افراد می‌شوند. افرادی که برحسب جایگاه در مقام ازخودگذشتگی قرار می‌گیرند و انسان‌هایی که حتی در زمان مرگ هم احترام افراد را برمی‌انگیزانند. افرادی چون ناخدا و خدمه کشتی و یا موزیسین‌هایی که تاآخرین‌نفس برای بالا بردن روحیه افراد جنگیدند و کشیشی که تاآخرین‌نفس برای دیگران طلب آمرزش و آرامش می‌کرد. دیدیم که گشتن به دنبال گنجینه‌هایی که سال‌ها به دنبالش بوده‌ایم تنها راه رسیدن به خوشبختی نیست و گاهی با کنار گذاشتن حرص و هوس‌هایی که سال‌ها مشغولمان کرده، می‌توان به آرامش رسید، همانند مدیر پروژه پیدا کردن الماس که با شنیدن داستان رز و دیدن نوه‌ی او دست از گشتن کشید و با پیدا کردن عشق در زندگی پروژه‌ای جدید برای خود تعریف کرد. و اما در ۲۰ سالگی تایتانیک اتفاق دیگری هم در شرف انجام است. بازیگران این فیلم یعنی کیت وینسلت، لئوناردو دی‌کاپریو و بیلی زین (Billy Zane) -که نقش نامزد پولدار رز را در تایتانیک بازی می‌کرد- در چند روز گذشته دورهم جمع شدند تا در خیریه‌ی دی‌کاپریو که برای حفظ محیط‌زیست به جمع‌آوری پول می‌پردازد شرکت کنند و همراه او شون

 

 

Titanic

کاراکترهای اصلی داستان نیز اغلب به شدت عمیق پرداخته شده‌اند که البته باورپذیری‌شان را مدیون اجرا و بازی هنرمندانه دی کاپریو و وینسلت هستیم. دی کاپریو در این فیلم که بدون شک نقطه عطف کارنامه کاری‌اش محسوب میشود، به خوبی از پس ایفای نقش جوانی فقیر، سرزنده و عاشق برآمده و در سوی دیگر، وینسلت نیز بازی به یادماندنی را ارائه داده و با چشمان سبز و نافذ خود صفاتی را همچون غمی پنهانی و عمیق، عشقی آتشین، تنهایی و در عین حال نفرت از زندگی اشرافی‌اش را به خوبی نشان میدهد. در این بین، کاراکتر “هاکلی” و در کل کاراکتر طبقه اشراف کمی اغراق‌آمیز و سیاه و سفید به تصویر کشیده شده‌اند.گویی همگی، خصوصا هاکلی و مادر رز، هیولاهایی هستند که ذره‌ای رحم و انسانیت در دلشان جای ندارد و تنها درگیر ظاهر خود و دنیایشان میباشند و میتوان این نقد را به کمرون وارد کرد که میتوانست اشرافیت را کمی زیرپوستانه‌تر نقد کند، اگرچه به علت محوری بودن دو شخصیت رز و جک و عمق پرداخت به آن‌ها، این مشکل لطمه‌ای به فیلم نمیزند.